Saturday, March 30, 2013

درد بلوغ

We burned it.
And when it's burnt... It's not out there anymore... It's gone... It's lost...

Some borders are not for crossing.

آسمان ابری بود امروز. ابری ابری ابری...
نحسی سیزده را به در کردم. زیبا بود امروز. بالای پشت‌بام. باد در موهایم، شالم وزان... زیبا بود امروز. شهر گریان.
زنگها در دست ما بود امروز. خندیدیم خندیدیم خندیدیم. 
*
*
دیروز فکر میکردم به کشتن! به صرف فعل کشتن! انگار بگیر غذاست و صرف میکنی. چه لذیذ. میکشی. لذت میبری. خاکسپاری میکنی. لذت میبری. خون گریه میکنی. لذت میبری. 
معجزه‌ای لازم است...
تا لذت نبری.
*
خلاص.
*
زنگوله‌ها، نه که بگویم برای که، نه... اما لااقل بگو... برای چه به صدا درمیایند؟
*
بالغ شدن پروسه دردآوری ئه. بالغ بودن، از اون دردناکتر...
*
این استوس امید بلاغتی... عالی بود. عالی و ساده و شفاف.
شفاف چون "مرد" کم دیده‌ام اینقدر آگاه!
با مادرم گپ مي زدم، روز سرد زمستاني بهمن ماه هفتاد و شش بود و من با مادرم رفته بوديم سنندج توي آن سرماي لجوج و سمجش، براي چه كار عبث و جانكاهي. مادرم زل زد به من و گفت: "مامان، جونم درد مي كنه، جون درد آدم مدام و هميشگي مي شه وقتي مردي از سر عشق بغلت نكرده باشه، عشقم هيچي، وقتي خواستي و نياز داشتي بغلت نكرده باشه!" ديدم يك نخ از موهايش سفيد شد در آن شهر دوست نداشتني!

کامنت:

No comments:

Post a Comment