Sunday, March 31, 2013

شوخی

چهار کلمه. ساده. شفاف:

Lung Cancer
سرطان ریه

چهار کلمه گفتم و ترس انداختم به جان آدمها... آدمهایی که دوستم دارند. زیاد هم دوستم دارند... یا حتی دوستم هم ندارند... من دروغی نگفتم، حتی درباره خودم هم حرفی نزدم... چهار کلمه رو استتوس کردم که انگار خوندنشون هم لرزه میندازه به جان ما... 

من فقط شوخی کردم. شوخی با مرگ! شوخی با تابو... قبل از April Fool و قبل از سیزده‌ای که با دوستان خوب، امروز به در کردم... من سالمم. و مثل خیلیهای دیگه یادم میره که مثلاً سرطان ریه از همه‌گیرترین سرطانهای دنیاست... که سالی یک و نیم ملیون نفر فقط از این سرطان میمیرند...
و خیلی مهمتر از اون، یادم میره که کسی که امروز روبه‌رومه، همین فردا ممکنه نباشه. جدی ممکنه نباشه. به خاطر چیزی به اسم سرطان ریه یا نه، هر دلیل دیگه...

به این شوخی زیاد فکر کردم... زیاد فکر میکنم... که "حق" دارم یا نه... که حق دارم، بی اینکه حق داشته باشم.

به اینکه ما، بخصوص ما ایرانیها، موازی با مرگ زیاد شوخی میکنیم... کم ندیده‌ام خانواده‌های داغداری رو که هیستریک میخندند... زیاد زیاد زیاد میخندند... تا حتی هنگام رخ دادن مرگ هم که شده فراموش کنند که مرگی هست... دورشدنی هست... و بسیار بدتر از اون از دید من، فراموش کنند که میشد خیلی اتفاقها بیفته که نیفتاد... چون خواستند که فراموش کنند...

من شخصاً اما، زیاد با مرگ بازی میکنم. شوخی میکنم. این شوخی برایم همیشه خوب بوده... همیشه. از خیابون رد میشم و فکر میکنم اگه همین الان اون ماشین به من بزنه چی میشه؟ تلفن زنگ میزنه و به خودم میگم اگه خبر از دست دادن فلان عزیزم انتظارم رو بکشه چی میشه؟ فکر میکنم اگه فلان دوستم از شهر بره و خدایی نکرده فوت کنه و من دیگه نبینمش چی میشه؟ سرفه میکنم و فکر میکنم اگه این علامت سل باشه چی؟ سیزده‌به‌درها همیشه به کسایی که رفته‌اند فکر میکنم... یاد میکنم و...
و هزار چی و اما و چرا...
اتفاقی که میفته اینه که بیشتر میگم "دوستت دارم". بیشتر از آدمها میخوام که بهم بگن دوستم دارند. بیشتر دیوانگی میکنم. بیشتر زندگی رو "زندگی" میکنم...
برای کسی که مرگ رو بتونه هر لحظه ببینه، فردا هم "شاید" باشه... اما امروز حتماً هست... زیاد هست... مهم هم هست...

سرطان ریه. نمیدونم کی تو این دنیا سرطان ریه داره که من دوستش دارم... شاید زیاد هم باشند و من خبر ندارم! شاید من باید فکر کنم که همه دور و برم سرطان ریه دارند. شاید این باعث بشه اینقدر غد نباشم و برم و توی صورت آدمهایی که دوستشون دارم زل بزنم و بگم های فلانی! دوستت دارم........
این رو هم میدونم که بدون اینکه جمله فعل‌داری ساخته باشم، امروز جماعتی برای یه لحظه هم شده فکر کردند اگه نگار سرطان ریه داشته باشه چی؟ اگه نگار فردا نباشه چی؟ این چهار کلمه، ظرف کمتر از دو دقیقه باعث تلفنها و مسیجها و کامنتهایی شدند که اگه این چهار کلمه نبودند، اتفاق نمی‌افتادند... دوست داشتنهایی رو فهمیدم که اروم اروم داشتم بهشون شک میکردم... با آدمهایی دوباره مواجه شدم که اگه شوخی نگار با مرگ نباشه، لزومی نمیبینن بهش نشون بدن که نگار براشون مهمه!

چرا؟
واقعاً چرا؟
شوخی با مرگ تابو ئه. شاید من در مقام تابو شکنی نباشم. شاید من "حق" نداشته باشم... "شاید"... اما اعتقاد دارم باید بعضی تابوهارو شکست... چه این حق از آن من باشه چه آدمهای کله گنده‌ای که کلی اسم و رسم و "حق" بیشتر از من دارند...

دروغ سیزده یا حماقتهای آپریل... کی گفته همیشه باید شاد باشند؟ دروغند و خلاص... اتفاقاً به نظر من سر تا پای چنین رسمی اینه که ما این شانس رو داشته باشیم که یه بار در سال هم که شده، فکر کنیم. واقعاً فکر کنیم.
اگه دنیا از همین فردا اینطور که ما بهش عادت داریم نباشه چی؟
واقعاً چی؟ می‌ارزه به این پشت گوش انداختن؟
اگه این آدمیزادی که امروز جلوت نشسته، فردا نباشه چی؟ میرزه؟ به فراموشی میرزه؟ همینقدر ساکت میمونی که الانی؟ همینقدر قدر آغوش رو نمیدونی که الان...
نمیدونم. لااقل برای من، احتمالاً فرق میکرد... فقط تصور... تصور یک اتفاق سخت! تصور یک "سرطان ریه"!

شاید اگه این تابو نبود، من با آقا مرتضی بیشتر حرف میزدم. شاید سپهر رو بیشتر بغل میکردم. شاید بابابزگم رو بیشتر میشناختم. شاید خاطره‌های بیشتر از خانم داشتم شیاید همنشین بهتری میشدم برای حاج‌آقا...
چرا راه دور بریم؟ شاید اگه این تابو نبود، بیشتر برای "عشق" میجنگیدم. شاید خیلی بیشتر از اینها با بابام حرف میزدم. شاید این همه سال طول نمیکشید تا مامانم رو بفهمم. تازه اگه بتونم بگم الان میفهمم. شاید بهزاد رو کمتر حرص میدادم. شاید به مریم بیشتر زنگ میزدم. شاید روم میشد و به هاله زنگ میزدم. شاید غدبازیم رو با حسام، سپیده، آکشیتا و امثال اونها کنار میذاشتم، شاید شیده و نرگس و ویوک و آرپیت رو بیشتر میفهمیدم، شاید خودم رو بیشتر میشناختم...
 شاید بیشتر و بیشتر و بیشتر دیوانگی میکردم.

امسال سال نویی برای من هست و خواهد بود. سال پر از دیوانگی. پر از شور زندگی. پر از شوخی با مرگ.

پینوشت: بدینوسیله از این تریبون استفاده نموده و این موسیقی را شریک میشویم:

3 comments:

  1. “زندگی رسم خوشایندی است
    زندگی بال و پری دارد با وسعت مرگ
    پرشی دارد اندازه عشق
    زندگی چیزی نیست که لب طاقچه عادت از یادمن و تو برود
    زندگی جذبه دستی است که می چیند
    زندگی نوبر انجیر سیاه در دهان گس تابستان است
    زندگی بعد درخت است به چشم حشره
    زندگی تجربه شب پره در تاریکی است
    زندگی حس غریبی است که یک مرغ مهاجر دارد
    زندگی سوت قطاری است که درخواب پلی می پیچد
    زندگی دیدن یک باغچه از شیشه مسدود هواپیماست
    خبر رفتن موشک به فضا
    لمس تنهایی ماه
    فکر بوییدن گل در کره ای دیگر
    زندگی شستن یک بشقاب است
    زندگی یافتن سکه دهشاهی در جوی خیابان است
    زندگی مجذور اینه است
    زندگی گل به توان ابدیت
    زندگی ضرب زمین در ضربان دل ما
    زندگی هندسه ساده و یکسان نفسهاست”

    ReplyDelete
  2. نگار این نوشته‌ات با حال این روزهای من بدجور میخونه... توی این هفته که خبر مرگ دایی‌ام رو بهم دادن خیلی به این فکر کردم که چرا بیشتر باهاش حرف نزدم.. چرا بهش نگفتم که چقدر دلم براش تنگ شده.. چون واقعا فکر نمیکردم که دیگه فرصتی برای این کار نداشته باشم.. اگر مرگ رو به عنوان اون روی سکه‌ی زندگی قبول کنیم خیلی چیزها بهتر میشه... همیشه میدونیم که شاید این آخرین بار باشه و ازش خیلی بیشتر لذت میبریم.. و فرصت‌هامون رو به امید فردایی که نمیدونیم هست هدر نمیدیم...!

    ReplyDelete
    Replies
    1. غزالی... با هم که بیرون بودیم، تمام مدت این جمله ها تو سر خودم میگذشت. نمیدونستم باهات حرف بزنم یا نه... که آخرش هم نزدم...
      برام افسوس خوردن خیلی سنگینه...
      امیدوارم غم آخرت باشه. شاداب باشی و خوشحال...

      Delete