Sunday, June 24, 2012

غار

من رو سرشار میکنه از خودش... تجربه جدیدیه برام. و زیبا...

دیشب خواب دیدم خونه گرفتم با مامان و بابا و بهزاد. بیرونش یادم نیست، اما داخلش چرا. خیلی قشنگ بود. خیلی... و یه طرحی داخلی ترکیب مدرن و ویکتوریایی داشت، با ترکیب رنگی سفید، سیاه و سبز پررنگ... خیلی خوب بود و عجیب... و باز بحث سر این بود که کدوم اتاق مال کی باشه! دو طبقه بود و خوبها، بالا! بهزاد اتاقش رو اول انتخاب کرد و رفت توش... بعد من اتاقی که خوشم اومد رو... اما مامان زودتر انتخابش کرد و رفت توش! گفت مال ماست! بعد من موندم بی اتاق! گشتم تو اون خونه به اون گندگی ببینم اتاق دیگه چی هست، دیدم فقط مستربدروم مونده! اولاً تعجب کردم که خونه به اون گندگی سه خوابه است فقط... بعد پیش خودم گفت واقعاً که! خوب مال اونها اینه که! با وجود اینکه کلی قبلیه رو بیشتر دوست داشتم رفتم توش! کلی گنده بود، بعد یه در هم داشت به یه کنفرانسروم گنده که خودش اندازه یه آمفی تئاتر بود...
چند ماه پیشها هم خواب دیدم بی خانمان شدیم و رفتیم خونه گرفتیم تو یه مدرسه! یعنی مدرسه هه چندتا اتاقش رو کرده بود خونه میفروخت یا اجاره میداد که یادم نیست!!! اون هم مصالح چوب کمرنگ استفاده کرده بود و سرشار از شیشه... ترکیب رنگ گرم چوب و سفید دیوارها و مبلمان و سایه و روشنهای نور خیلی زیباش کرده بود...

نمیدونم این خوابها، تأثیر معماریه یا درگیری ذهنیم واسه پیدا کردن خونه یا بیخانمان موندن ذهنی‌ام...

زندگیم خوبه. شلوغ و پلوغ و خوب. دلم فقط یه غار میخواد که زندگیم و داشته هام (و نه نداشته هام) رو وردارم برم توش و قایم شم! همین!

پینوشت: رنگ پای راستم از چپم روشن تره!!!

No comments:

Post a Comment