Saturday, June 2, 2012

عاشقانه آرام، نه از نادر ابراهیمی! که از نگارِ بهروز

یکی بود، یکی نبود. غیر از خدا هیچکی نبود....
یه نگاری بود، که جون به جونش میکردی، نمیتونست زود از خواب پا شه. جدی نمیتونیست هااا... ساعت بدنش اینجوریها بود که شبها بهتر کار میکرد...
از اونطرف یه بهروزی بود که قشنگ و خوشگل برعکس بود! مثل آدم صبح زود پا میشد و مثل آدم سر شب میرفت تو تخت!
کار دنیا رو میبینی؟ این دوتا، هرچقدر هم که ساعتهای مفید با هم بودنشون کم بود (هاهااااا) هم رو دوست میداشتن! کلی! کلی!

بماند که کلی خنده‌دار بود که مثلاً وقتی میخواستن جدی حرف بزنن، نگار قصه ما تازه یازده شب ذهنش باز میشد و میخواست حرف بزنه، بهروز قصه ما در آستانه دیدن پادشاه اول بود و با سر رفته بود سمت هفت کله خواب! یا بهروز صبح که چشمهاش چهارتا باز بود و روزش رو شروع کرده بود و اصلاً وقت نهارش بود، تازه نگار از خواب ناز پا میشد... نه... اینهارو نمیخوام بگم که! اینها تکراریه!!!
قصه اینبار ما، بچه‌ها، درباره یه نگاره که گفت آقا جون به خاطر حرف زدن خودم هم که شده، بیا سعی کنم شبها زود بخوابم و صبحها هماهنگتر پاشم. مثلاً جای دوتا چهار صبح، دوازده برم تو تخت و صبح هم حالا نگیم شش، ولی لااقل هشت تا ده پاشم...

نگار دیشب دوازده خوابید و امروز پا شده، هشت! تو دل خودش، به خودش غر میزنه که یعنی چی آخه! بعد میره فیسبوک چک میکنه و میبینه ساعت دو بهروز تو فیسبوک نوشته: "yesssss..." چشمهاش پنج تا باز میشه که اونموقع بیدار بوده یعنی؟! بعد میره ایمیل چک میکنه و...
بهروزکم تا چهار صبح بیدار بوده و یکی از فایلهای کار نگارش رو که نگار عین خر در گل توش گیر کرده بود، واسش درست کرده بود! 

دووووووووووووووووووووووووووست دارم!

نگار هشت صبح نشسته و به کار دنیا میخنده و فقط یه آدمیزاد بیدار میخواد که سفــــــــــــــــــــت بغلش کنه از خوشی! بخواب بهروزک... خوب بخوابی!

No comments:

Post a Comment