Tuesday, March 22, 2011

یکی بود، یکی نبود... دو فروردین بود

یکی بود، یکی نبود... خدا بود و دخترکش... دخترک لوسش که سنگ صبورش متکاش بود و پتوش و خرس عروسکیش... و خداش! خدای خود خودش...
نگارک داستان ما... خوش بود. عمیقاً خوش بود... بزنگاه های زندگیش رو دونه دونه مثل جوبی که سر راهش باشن، از روشون می پرید... به خودش می گفت، یه بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخرش که چی نگارک؟... اما می پرید و می جهید و می خندید و خوش بود...
چه خوابها که ندید این دخترک...چه آرزو ها که نکرد... چه دخترک خوبی که نبود... 

"... سفر کردیم، رسیدیم، به آخرین بزنگاه...
رو خاک سست غربت، نشستیم تلخ و سنگین،
یکی افتاده از دل، یکی افتاده از دین...
تو این غربت بیمار، تو این بیراۀ تار................."

دخترک گوش خوبیه. دخترک آدمیزاد خوبیه. دخترک داستان ما، دوست خوبیه... اگه بتونه کمک می کنه، اگه بتونه خوشی رو با خنده هاش پخش می کنه، اگه بتونه شونه ای می شه برای اشک های دوستهای دور و نزدیکش...

امشب، شبِ سوم فروردین تو شارلوتس ویل با دوستی قدم زدم... بوی بهار شنیدم، اما بهاری ندیدم... جماعتی خواب دیدم و غافل و بچه و نابالغ... بوی گل شنیدم و گل ندیدم...
تا نزدیک های دو شب تو خیابون های تاریک قدم زدیم و اعتراف کردم به نگاری که تا سال پیش از تاریکی شب ها می ترسید...
کلماتی می آمد و می شنیدم و من با خودم، به نگاری، به نگارکی، به دخترکی فکر کردم که بلوغ خودش رو درک می کنه و آرامش خودش رو... اما بی صبری درونش کلافه اش می کنه... بی صبری و سکوت وحشتناکی که هیچ کس، مطلقاً هیچ کس ایده ای ازشون نداره...
تعجب می کنم از نگاری که این قدر از بالا می تونه دنیا رو ببینه! نگاری که می تونه خونسرد باشه! نگاری که...
دوست دارم اون داستانی رو بخونم، روزی روزگاری که از دل تنگ سنگ صبور نوشته شده باشه... سنگ صبوری که نه دهانی داره برای گفتن و نه گوشی که بشنوتش...

امشب کلمه ها می اومدن و می رفتن و من گوگوش توی ذهنم بی‌هوا، بی‌محابا و بی‌ربط می خوند... می خوند که:
"توی گسترده رؤیا،
ای سوار اسب ابلق
دنبال کدوم اسیری، توی تاریکی مطلق؟
ای به رؤیا سرسپرده...
با توئم ای همه خوبی...
راهی کدوم دیاری، آخه با این اسب چوبی........؟"

آه ای نگارک نازنین... ای نگارک نازنین...
"ماه پیشونی تو قصه،
فکر بیداری تو خوابه
خورشید هفت آسمون نیست
عکس خورشید توی آبه...
از خواب قصه بلند شو
اسب چوبیتو رها کن..."

و امشب اعتراف کردم که: تو ذهنم می ترسم و فکر می کنم که آیا سال دیگه کجام و چه جوری...
تحملم برای خیلی چیزها، مطلقاً خیلی چیزها... حتی از نوع کوچیکشون... کم شده... اون خدای بچگی ها، اون پتو و بالش و خرس عروسکی آبی... نیاز دارم بهشون... و به خیلی چیزها و کس‌ها بیشتر از اونها... دلم می خواست این آغوش بازی که امشب بودم برای اشک های دوستم، روزی روزگاری به زودی... باز بشه برای خودم....

امشب شنیدم، برای شاید چندمین بار تو زندگیم، که مایه ایجاد اعتماد به نفس شدم برای دیگران (شاید).... نگارک داستان ما، تنها زندگی می کنه و از پس استقلال خودش دست و پا شکسته بر می آد! نگارک خوشحال و خندون و شنگول مونده... ایده های معمارانه اش رو حفظ می کنه... هی هی نگار... جالبه که از ترس درونم کم خبردار می شن...

الان شنیدم که بابا رفته پوده... دیگه اشک های لعنتی باز دووم نیاوردن... اه!

پینوشت بعد از تحریر: بلوتوث من و مامان... همزمانی من و مامان در گوگوش گوش دادن.... :-)

2 comments:

  1. صدای سکوت رو می شنوی؟

    ReplyDelete
  2. بوی گل را شنیدی و گل راندیدی؟ چشماتو وا کن؟ منو نمی بینی؟ :)))))))))))))))))

    ReplyDelete