Sunday, March 6, 2011

از درس خوندن خسته شدم

من باید هرچه زودتر برگردم به طراحی.
خسته شدم. دلم دی سی می خواد. دلم نفس تو هوای بارونی می خواد. دلم دویدن و پیچیدن باد لای موهام می خواد... امروز خبر خوش شنیدم. دیگه از ایران نگران نیستم... اما شش جلد از این ده جلد کتاب مونده که باید تا امشب تمومشون کنم. از خوندن، از نوشتن، از انگلیسی فکر کردن خسته شدم. دلم می خواد قلم رو بگیرم دستم و رو کاغذ بلغزونم... طرحی نو دراندازم... نه این که تند تند تایپ کنم... خسته شدم!

خاله لیلا خندید: مثل پیرزن ها گفتی خسته شدم... 
راست می گه خب!

من درسته که عاشق رشته فعلی ام هستم، اما برایش ساخته نشدم! توی روحم نیست... باید برگردم به طراحی...
بیرون بارون می آد. صدای قطره هاشو که روی سقف شیروونی خونه ام می خوره، می شنوم...
دلم نفس تو هوای بارونی می خواد...

من باید هرچه زودتر از خونه بزنم بیرون... وقتی جلد آخر رو تموم کردم شاید... هر چه زودتر...

پینوشت: بلاگ رو دوباره برای همه باز کردم. امیدوارم هیچوقت دوباره مجبور نشم ببندمش که راه نفس کشیدنم رو سخت می کنه...

پینوشت بعد از تحریر: خوشحالم که شادی هایی خوانده شدند که حداقل موج لبخند را به آدم برگردانند...
پینوشت بعد از تحریر دو: زدم بیرون! با لباس خونه، تو آخرهای زمستون، با تاپ و شلوار خونه زدم بیرون که بارون بباره روی موهای چرب و کثیفم... روی بازوهام و روی صورتم... خوب بود. خیلی خوب... کوچه خالی بود و بارون خوب...
...
نگاه مبهوت پسری که از پشت پنجره نگاه میکرد جالب بود، لرز الانم هم همین طور... برم بخوابم! خیسم! اما برم بخوابم...

1 comment:

  1. خسته نباشین شدیدا
    بابا اینطوری که تو ی دفعه درس میخونی من بودم ....:|
    ولی خوشمان اومد
    بخون تا عاقبت رستگار شوی:)))))))))

    ReplyDelete