Sunday, February 7, 2010

ای قوم به حج رفته کجائید، کجائید/ معشوق همین جاست، بیائید، بیائید... حالا حکایت ماست

این یک غرنامه نیست
یک دلنوشته ای یک دختر معمولیه... کاملاً معمولی...
از همون دخترها که همیشه منتظره تا شاهزاده رویاهاش سوار بر اسب سفید بیاد و با هم بعدش برن ددردودور!!!! هیچکار دیگه ای هم جز آواز خوندن و رقصیدن بلد نیست... یک دختر معمولی، اما توی افسانه های والت دیزنی...

دارم فکر می کنم که هرسال حداکثر یک تا دوهفته قبل از تولدم تا خود شب تولدم، آن چنان اتفاق های هیجان انگیزی می افتاد که خودم هم باورم نمی شد... یعنی قبلش حتی فکرش را هم نمی کردم...
امسال هم همینه... فقط با هیجان و سرگشتگی بیشتر... نشسته ام ببینم زندگی داره من را کجا می بره... امسال در اوج ناباوری، یکی از بهترین شبهای تودم را داشتم... بزرگترین سورپرایزی که می شد باشه.... (و می دونم که خودم اینقدر برای خودم بزرگش می کنم، چون دوست دارم که این طور باشه...)

آهای خدا! می شنوی؟ شاهزاده رویاها نشسته بالای برج عاجش، دستش زیر چونه اشه و به دشت نگاه می کنه.... منتظره ببینه چه خوابی براش دیدی...
بهت اعتماد دارم

پی نوشت: خیلی دلم می خواست درباره "شیرین" عباس کیارستمی بنویسم... معرکه بود، اما جور نشد... می دونم که باز می سپارم به "بعداً" و این بعداً هیچ وقت نمی رسه...ه

4 comments:

  1. لطفا" بنویس خیلی دلم می خواد بدونم شیرینه یا نه

    ReplyDelete
  2. ممممممممم
    امیدوارم اون کفشه که واسه سیندرلا میارن اندازه پاش بشه

    ReplyDelete
  3. امیدوارم که زود بساط ددر دودورت مهیا بشه :)

    ReplyDelete