Thursday, January 28, 2010

می چرخم، می رقصم، می خندم

روز به روز همه چی داره پیشرفت می کنه! من می ذارم به حساب کادو تولد خدا، اونها که خدا مدا قبول ندارن، می تونن بذارن به حساب اثرات "گذشت زمان" موضوع اینه که مدام یک سری اتفاق "اتفاقی" با هم می افتن! نمی خوام بحث الاهیات راه بندازم... موضوع شنگولی فعلی منه!!!!

اپیزود اول:
هفته پیش، قبل از این که چند تا از بچه ها لطف کنن بهم و قرار بذارن و هم را ببینیم، کله سحر (بخوانید 9صبح) توی اتوبوس دیدم یک خانوم سانتی مانتال داره آهنگ گوش می ده با هدفون! البته از این نوعش که تا حداقل دو متر اطرافش، همه می شنوند... دلم براتون فکر بگه که هیچ وقت فکرش را هم نمی کردم از شنیدن صدای شهره عرش را سیر کنم!!!!!!!!!!! ایرانـــــــــــــــــــــی!!!!!! وقتی توی شهر کوچولویی باشی که سرجمع از سرتا پاش 20، با درصد خطا، شما بگیر 30تا ایرانی توش پیدا بشه، کشف یک موجود جدید یهنی گنج!!!! نمی دونی که!!! فقط وقت کردم به خانوم سانتی مانتال فارسی بگم: "چی می خونید؟" "ریاضیات"! خداحافظ! نگار از اتوبوس پیاده شد... نه نامی موند و نه نشانی...

اپیزود دوم:
تولد ربع قرنی ام قرار بود توی تنهایی بگذره! وقتی می گم تنهایی واقعاً منظورم تک و تنها و بی کس بودن نیست... منظورم مقایسه بی اختیار با سه سال گذشته است... وقتی که به زور بالاخره از بین دوستهام، شصت تاشونو دعوت می کردم و حداقل 40 تاشون می اومدن...
فلاش بک: شلوغ پلوغی اون شب، شاید برای مهمون هامون فقط یک شب بود، اما واسه من و بهزاد و مامان یک پروسه حداقل یک ماهه بود!!!! از لحظه ای که من استارت می زدم واسه خواهش کردن و زمان تنظیم کردن: اول با اعضای خانواده، دوم با تحویل پروژه بچه های دوره های مختلف، سوم با دانشگاه و درس و کار دوستها نزدیک.... بگیر تا آخر قسمت بعد بیشتر مبتنی بود بر عذاب وجدان من و زحمت های پیوسته مامان و بهزاد!!!! یعنی بهزاد بیچاره آنچنان اون شب جونش در می اومد که عطای تولد واسه خودش گرفتن را به لقایش می بخشید!!!! آخر شب هم، وقتی اراذل و اوباش (بی احترامی نشه، دوستان خودشون می دونن کی ها رو می گم، نه؟؟؟) بالاخره با حضور پرافتخار بابا، زحمت را کم می کردن (بخوانید یک تا دو صبح!) تازه قسمت جمع آوری صحنه جنگ شروع می شد!!! خداییش سخت بود ها!!!! اما وای که عااااااااااااااااااااااااااالی ترین تجربه هام بودن
برگشت: مرسده واقعاً شادم کرد. دوستش دارم هوارتا!!! نمی دونم خود بچه ها می دونن اون شمع با شعله 5 میلی متری، واسم چه ارزشی داشت یا نه؟ اما وقعاً این شش نفر، با حضورشون، برام تولد ربع قرن تجربه ام را خوب ساختن... شهلا، مرسده، مریم، سارا، نیکی، لیلا.... وقتی از دنیای شلوغت، پرتت کنن توی یک دنیای ساکت و پنج ماه احساس کنی به نوعی رفتی انفرادی(!!!!) خوب قدر این گنجی که به دست آوردی را خواهی دونست....

اپیزود سوم:
خوب من عاشق فارسی درس دادنم خوب! واقعاً لذتناکه این کار!!!!! پول هم که به خاطرش بدن که دیگه هیچی!!! به به!

اپیزود پنجم:
گشنه ام بود، دیرم هم بود، بین دوتا کلاس... بدو بدو سمت غذا خوری... با هیچان در ساختمان را که باز کردم، یک صدای حرف زند با مبایل:- آره، لاس هاش هم خیلی... (یادم نیست: سخته؟ خر تو خره؟ یک چیزی بالاخره!!!!) اینبار با سر گفتم سلام، مشترک مورد نظر در همان حال موبایلیت گفت سلام... همچنان دویدم سمت غذا و نه نامی موند و نه نشانی... اما صادقانه بگم: از اونجا که تا حالا کلاً فرق ینجا را با الزهرا خیلی درک نکرده ام، ته دلم گفتم آخ جون! بالاخره یک آدمیزاد مذکر هم سن و سال خودمون هم یافت شد انگار!!! فقط اگه همون لحظه از من مبی پرسیدن ببخشید، قیافه ایشون گه جوری ها بود؟ کلاً خال خالی بودم! احتمالاً تنها اطلاعاتم این بود که مشترک مورد مورد نظر یک لباس/تی-شرت/پیراهن سفید داره
کامنت: یک نگاه کن، شاید منم؟؟؟ بنده خدا تو به کی سلام دادی آخه؟ نمی گی آقا گرگه می آد می خوردت؟؟؟

اپیزود چهارم:
اینجاست که شنگولم هاااااااااااااااااااااااااااا
بالاخره بعد از عمری، یک تکونی دادیم به خودمون و تشریف بردیم کلاس رقص!!! هورااااااااااااااااااا!!!!! برنامه ثبت نامی ما شامل این رقص ها با ورژن آمریکایی است: ه
Foxtrot, Waltz, Tango, Quickstep; and Samba, Rumba, Cha Cha, Jive
کل این فعالیت مثبت به لطف و همکاری تانیا، یک دختر تایوانی الاصل بوده و هست!!! چقدر ماهه این دختر!!!! اصولاً تایوانی ها خوبن کلـــــــــــــــــــی انگار!!! جالبه که جفتمون لحظه آخر داشتیم پشیمون می شدیم که بزنیم زیرش!!! اما به خاطر قول و قرار با اون یکی نشد انگار چه خوب!!!!! اما قسمت خوب ماجرا این بود: دو پسر باحال ایرانی، اولین کسایی بودن که کشف شدن!!!! اولی، از قضا همون مشترک مورد نظر اپیزود سه بود، مکانیک... دومی، ای خداااا! یعنی کپی پیست از پیمان پورافشاری!!!!! خنده است ها! نه؟ به هر حال: برق! خوشبختم!!! جدا از این که کلاس رقص واقعاً خوب بود و خوش گذشت، همراهی با این دوتا رفیق جدید واقعاً چسبید و هدیه غیر قابل پیش بینی ای بود.

هورااااااااااااااااااااااااا پیش به سوی رقاصی علمی. انگار دارم آروم آروم دور و بر خودم را شلوغ می کنم..

پی نوشت اول: وقتی می گم پیشرفت یعنی از همه نظر!!!! یعنی درسته که که حجم علافی کردنم بیشتر شده، (فردا اسکی چی می گه؟) اما لا مصب عین خر هم کار می دن بهمون هاااااااا!
پی نوشت دو: رافائل هم چنان خوب و بد پیش می ره... هنوز مسئله لاینحل این ذهن من مونده به نوعی... امیدوارم که تا آخر هفته دیگه مشکلات حل شه به زودی

5 comments:

  1. چرا اپیزود پنجم قبل از اپیزود چهارم نوشته شده؟

    ReplyDelete
  2. میچرخمو میرقصمو مینوشم ازین جام بیخود شده از خویشم و از گردش ایام ای عشق الهی است

    ReplyDelete
  3. اپیزود چهارمت رو خیلی پایم! شاید من جای تو بودم همین اپیزود رو پنج بار تکرار می کردم

    ReplyDelete
  4. خوب به من و هوتن و سروش ونوید و اینا چه ربطی داره؟ ما کلا به آقای طبیبیان ارادت داریم خفن تا!!! اصلا به جان نگار اگه اون شب نبینیمشوناا مهمونی نمی چسبه بهمون. تقصیر ما نیست که اینقدر دیر میان خونه اونشب. بگو 12 بیان که ما هم تا 1-2 علللللاف نشیم!!!

    ReplyDelete
  5. هر چند کرونا راست می گه ، ولی دلم سوخت !

    اون پروسه ی یکماهه برای برگزاری تولد خیلی مشقتبار بود

    ..

    چرا اپیسودها ریخته به هم !

    (مشترک مورد نظر اپیزود سه) ... یعنی چهار ؟ :دی

    یعنی تو این آشفتگی یه رمزی نهفته که باید کشف شه ؟ یا اصولا فیلم شدیم ؟ یا به من چه اصلا


    ...

    ReplyDelete