Wednesday, January 20, 2010

رافائل


اگه یک درس داشته باشین به اسم رافائل، چه احساسی خواهید داشت؟

اول از همه بگم که دو سه روز گذشته به این فکر می کردم که اگه بخوان هرکدوممون را به یک هنرمند بزرگ منتسب کنن، احتمالاً من می شم لئوناردو داوینچی، تارا می شه رافائل!!!! من پر از ایده های نو، علاقه مند به همه چی، اما در عین حال نا تمام در همه آن ها!!! برعکس تارا شاید کله اش را مثل من توی هر سوراخی فرو نکنه، اما توی کار خودش عمیقه....

برگردم سر رافائل: همیشه توی دلم غر می زدم که چرا آخه ما عملاً "هیچی" نمی دونیم؟ این همه آدم باحال توی دنیا که این همه آدم براشون می میرن، من که کلی ادعام می شه و توی یک رشته تقریباً هنری درس خوندم، چرا از یکی از پرکارترین هنرمندان دنیا، شاید بهترین در نوع خودش، هیچی نمی دونم... خلاصه این کلاس را گرفتم تا بلکه بالاخره یک چیزی بدونم!

از همون اول می دونستم که سر تا ته این کلاس برام به ترس و اضطراب می گذره. این که بچه ها از این کارها می کنن که یک درس را می گیرن تا بفهمن دنیا دست کیه، کار بچه های لیسانسه، نه فوق لیسانس! خُب وقتی امکانش برای آدم نبوده چی؟ بشینم نگاه کنم؟؟؟ از من بر نمی آد! کما اینکه می تونستم اون دو تا کلاس دیگه را امتحان را بدم و نرم سر کلاس... اما واقعاً نمی ارزید... فرقش اینه که توی اون کلاس تاریخ (جامع معماری) هرچند تنها بچه فوق هستم، اما 150 تا دانشجو دیگه هم موجود می باشند! گم می شم یک جورایی، به خصوص که وقتی استادهاش دوستم دارند، مشکل نمره هم تا حدی حل می شه... اما سر این یک کلاس دقیقاً باید بین نمره و ارزید سر به بدن یک کدوم را انتخاب می کردم!!!! همین می شه که وقتی توی کلاس 11 نفری استاد از من می پرسه واسه چی اومدی، رک و راست می گم چون تخصصم توی معماری قرن 15-16 ایرانه، دوست داشتم بدونم همون موقع ها، این ور دنیا چی می گذشته...

اصلاً ترسم از کلاس کم نمی شه وقتی می بینم که بقیه بچه ها هم چیزی نمی دونن! اولش که فکر می کردم تنها بچه معماری من هستم... بعد دیدم سه تا دیگه از بچه های خودمون (یکیشون سال دوم فوق) هم این کلاس را گرفتن. حتی چهارتا جوجه لیسانس داریم. از بچه سال اولی معماری تا بچه سال آخر اقتصاد و کامپیوتر!!!! بچه های تاریخ هنر هستن، کلی هم باسوادند در نوع خودشون اما خُب نسبت 3 به 8 یعنی سطح سواد کل کلاس در زمینه این آدم کلاً پایینه دیگه. هه هه. ترسم ریخت؟ عمراً!!!! اولاً ندونستن داریم تا ندونستن! من از فقط یک شخط خاص نیست که هیچی نمی دونم، یک دوره کامل فرهنگ و هنره که توی ذهن من فقط یک کلمه تعریف شده: رنسانس! و لا غیر!!!! حالا فکر کن که استاد آخر ترم مقاله ای می خواد در حد شکسپیر! و هر هفته هم طبق معمول 30-60 صفحه خوندن داریم از همون نوع. کاملاً ادبیاتی: رافائل، این کامل ترین هنرمند دوران، شمیم فرح بخش بهاران را به ارمغان می آورد!!! ببین که چگونه در میان انبوه سفیدی صورت دماغ را بیرون آورده تا از رنج دوران بگوید.... از این اراجیف!!! شرمنده، هیچ وقت نتونستم با این وجه توصیفی برای تحقیق کنار بیام، حتی تو فارسی! چه برسه به انگلیسی!!! پوف!!!!

ترم پیش از اول می دونستم که اگه معدلم کم بشه، به خاطر درس تاریخه، حفظ کردن واسم سخت بوده و هست. حالا هم می دونم که این اتفاق قراره درباره همین درس بیفته. تنها حرفی که می تونم به خودم بزنم اینه که استرس را بریزم دور، به خودم حالی و یادآوری کنم که واسه یاد گرفتن اومدم، تلاشم را بکنم، اما بیشتر عشق کنم با تصاویر زیبایی که توی این ترم انتظارم را می کشند.... غیر از این، شمیم زیبای نمی دونم چی چی را فقط تبدیل می کنم به جهنم واسه خودم!!! مگه نه؟ (بگین آره!!!)ه

3 comments: