Sunday, September 27, 2009

دلم

دلم گرفته یک کم... گشنمه و به میزان زیادی خسته... یک جورایی دنبال بهانه می گردم...

یک جورایی...

این مریم کجاست؟ مریم! کجایییی؟؟؟

من چرا امتحان دارم؟!

دوست دارم برم بدوم! باد لای موهام، شبنم باران روی صورتم... داد بزنم... آواز بخونم...

فکر می کردم اگه اینجا بیام، راحت تر آواز می خونم... اونجا فقط شبها از ترس مجبور بودم بلند بلند آواز بخونم و توی کوچه تاریک راه برم... اینجا همین کار را هم نمی تونم/نمی خوام بکنم... میگن دیوونه است...




لعنتی! دوباره همان...

نه این بار فقط شبه یأس فلسفیه! اثرات امتحان داشتنه. امتحان سخت لعنتی! اولین در بلاد کفر... دلم غش غش خنده می خواد، بهانه نیست... دلم 2ساعت با تلفن حرف زدن می خواد، دوستی نیست... دلم رقص می خواد، هم پایی نیست...

گاهی فکر می کنم این ها بدتر از روبات زندگی می کنن...




شاید اگه اونجا اون قدر دوست، اون هم از نوع خوبش نداشتم، اینجا این قدر کمبودشون را حس نمی کردم... این قدر... حتی اگه بخوام/بتونم اینجا هم چنان محیطی را درست کنم، چنان زمان بره که... کجا دوباره 6سال وقت دارم که "دوست" پیدا کنم و نه هیچ کار دیگه؟؟؟




می تونم اون روز را ببینم که استاد دانشگاه هستم، اما هنوز نمی تونم ببینم که این دانشگاه ایرانه یا اینجا! راستش بیشتر به نظرم اونجا می آد!!!




... تنهام!... همین!

1 comment:

  1. فکر کنم کاملا مصداق homeSick محسوب می شی،
    فکر کنم يکم صبر کنی همچی درست شه خصوصا بعد از اينکه اين امتحانت تموم شه...
    اينقدر هم دوست دوست نکن، D: يکم بذار خاک سفر بخوابه درست می شه...

    ReplyDelete