صبح روز های هفته که از خواب پا می شم، ترس تمام وجودمو می گیره... نمی دونی یعنی چی واقعاً... چه احساس مزخرفیه... (امیدوارم فقط واسه این باشه که هنوز عادت نکردم) اما الان که دو هفته است کلاس ها شروع شده هی به رویاها و جاه طلبی های گذشته ام نگاه می کنم و می مونم سرگردان... نمی خوام ولشون کنم (الان هم این احساس رو ندارم، اما این 3-4روز آخر چرا، داشتم!!!)
اما بدجوری سخته ها... ایران دو سه تا دونه کتاب و مقاله می خوندم و می شدم استاد!!! می شستم کل کل با استادای دیگه!!! حلوا حلوام می کردن و می ذاشتنم رو سرشون!!! (تقریباً) این جا مگه به این راحتیه؟؟؟؟
یاد اون روز می افتم که به ترکاشوند می گفتم فلسفه معماری بیشتر دوست دارم... بهم گفت تو اصلاً ببین چی بهت پذیرش می دن!!! حالا دادن!!! خُب که چی؟ برگردم؟؟؟ بر می گردم!!! بابا! ... خوردم! خوبه؟؟؟
[البته این ها حرفهام تا یک ساعت پیشه]
کلاً فکر می کردم از پس هیچ کدومش بر نمی آم! بذار برای این که روشن بشه دقیقاً توضیح بدم این جا چه خبره... من چهار تا کلاس دارم. (غیر از کلاس زبان). دانشگاه های دیگه 3تا کلاس برای بچه های فوق قبوله اما از همین ترم صاف قانون اینجا شده 4تا!!! اولین کلاسم، 3بار در هفته است. می شه راحت سر کلاس نری! کی می فهمه بین صد و خورده ای دانشجو تو غیبت زده... اما بعد یادت می افته که آخر ترم یک کتاب 700 صفحه ای با یک کتاب 60 صفحه ای امتحان داری. دوتا میان ترم داری که آخریش آخر همین ماهه و یک مقاله هم باید بنویسی به زودی. کلاس دوم یک استاد چینیه که عاشقمه. یعنی عاشق هاااااا!!!! هربار که منو می بینه از این که یک دانشجو از ایران داره کلی مشعوف می شه! یک میان ترم داره و یک مقاله ده صفحه ای که باید بدم و پایان ترم. آسون ترین کلاسمه در مجموع! کتابش همش 500 صفحه است. کلاس سوم و چهارم امتحان ندارن! اصلاً خوشحالی برانگیز نیست!!! در واقع همین ها هستن که پدرم را در آوردن فعلاً!!!!!!!
کلاس سوم با استاد راهنمای خودمه. پس اصلاً شوخی بردار نیست... خودش دو قسمته. هر قسمت یک بار در هفته. هرکدام این قسمت ها هر هبته 15-25 صفحه مقاله می دن تا قورت بدیم!!! خداییش ملا لغتی نیستن ها اصلاً! ولی خوندن لازم داره و فکر نکن که قصه قلقلی را می دن که بخونیم. امشب نزدیک بود اشکم در بیاد. توصیف شعر مانند گوته از یک ساختمان بود تو آلمان... برای تصورش می گم که فرض کن سفرنامه ابن بطوطه که به عربی هست رو وردارن واست به انگلیسی تبدیل کنن، بدن دستت بخونی!!! ترجمه اندر ترجمه.... چه شود.... یا مثلاً همون شکسپیر را بدن دستت!!! ادبیات عهد بوق خودمونو نمی فهمیم! این ها دیگه شاهکاره!!! فکر نکنی ها!!! به خدا واسم جالبه! (مهمترین شانسم هم همینه!) ولی تا هرکدام این مقاله ها تمام شه من هزار بار می می رم!!!! آهان! خوندن این ها هم به این منظوره که از هر مقاله یک سؤال مطرح کنی، تا 12 شب قبلش بنویسی تو سایت درس، قسمت wiki!!! فرداش توی یک کلاس 12 نفره، طی 3ساعت به و در مورد مقاله ها و موضوع اصلی که مقاله ها در موردش انتخاب شدن، بحث می کنیم و می گیم بدن بدن همه خواننده ها!!! (نقل به مضمون از شاهکار بینش پژوه!!!) نمره نهایی به میزان شرکت در بحث ها و مرتب بودن در طرح سؤاله!!!!! اما نه واقعاً... این کلاس تمرین واقعی درس خوندن، مطلب یاد گرفتن، دموکراسی، جوانی کردن و یک عالمه چیز دیگه است...
قسمت دوم کلاس هم تقریباً همینه اما با موضوعی که عملاً یک ترم طول می کشه که من به مفهومش عادت کنم!!! کلاس تکنولوژی!!! اینجا فوق فوقش دانشجوها سه تا برنامه بلندن (مثلاً CAD، SketchUp و Illustrator) و حتی اصلاً عجیب نیست که فقط یکی از این ها را بلد باشی... (مقایسه کن با ایران) اما ما تو این کلاس درباره سرتاپای برنامه های کاربردی در زمینه های مختلف معماری حرف می زنیم!!!! اشتباه نکن ها! آموزشی در کار نیست!!!! فقط حرف می زنیم! فسفه و نقد معماری!!!!! هروقت مفهومش را فهمیدی واسه من هم توضیح بده!
به هر حال این کلاس ها طراحی شدن برای آدم های حرافی مثل من!!! (به شرطی که انگلیسی حالیشون باشه)
کلاس چهارم هم تقریباً مثل کلاس سومه که متأسفانه من دیگه خوابم میاد و شب به خیر، ...، بوس، لالا!!!
یعنی این ترسه که می گی ها، برای همه ی آدم ها به نسبت تجربه شون، هر چند کم همیشه هست! و من تضمین می کنم بهت که به خاطر عادت نداشتنه! یعنی پروسه ی بزرگ شدن در همین حین رخ می ده! و تو به اندازه ی درس خوندن توی یک کشور دیگه بزرگ میشی، اما این ترسه بالاخره برای کار های جدید بعدی هست... یعنی وقتی می ترسی، می تونی امیدوار باشی که کاری رو که انتخاب کردی که انجام بدی، اون قدر ساده نیست که تو برای انجام دادنش نیاز نباشه هیچ زحمتی بکشی... و این خیلی خوبه! نه؟
ReplyDeleteخب، آآآآآآ، خب. ببین، آآآآآآآ. زندگیه دیگه اینم یه مرحله گذار خیلی تکراریه اگه بگم سخت نگیر ولی سخت نگیر. یادته می گفتی از هم سن های خود عقبی؟ حالا بازم عقبی. فعلاً از خودت که جلو زدی، جلوترم می تونی بزنی. به قسمت خوبش فکر کن این که احتمالاً و حداقل از استاد چینی قدت بلندتره. البته همه چیش خوبه دیگه، یکی مثه منم که شبا تو خیابون می بینی دیگه چی می خوای از زندگی؟
ReplyDeleteمن دارم به يکسال ديگه که تو اين ها رو خوندی و خيلی خفن شدی فکر می کنم. به اينکه ديگه نه فقط تو ايران بلکه تو دنيا با استادا کل کل می کنی ...
ReplyDeleteاون موقع که اينی شدی بیا اين بلاگ رو بخون :)
راستی يه چيزی هم يادم رفت بگم.
ReplyDeleteاونم اينه که الان خوبيش برای تو اينه که راه مشخص و بايد طی کنی، بهتر از اينه که مجبور باشی راه رو خودت بسازی و طی کنی و حتی ندونی درست يا غلط... تو هم دوست داری و سخته يعنی دقيقا همون مسير سختی که آدم دوست داره طی کنه تا آخرش برسه به اون چيزی که دوست داری...
khobe, chera enghadr hey gele mikoni?? memari be in khobi, falsafe ke az oon ham behtare, dige falsafe ye memari bebin che shavad ;) dar morede oon soali ham ke bayad matrah konin khob hamishe bepors: "ieee yaniiii che? " :D nemishe? :D
ReplyDeletegood job :)
ReplyDeleteage kholasash konam: KEEP UP, DON'T GIVE UP. Hard but Doable.
ReplyDelete