Tuesday, March 25, 2014

برگرد بهار. ابری هم هستی، باش. فقط برگرد.

میدانی نیمه دیوانه ام. میدانی روغن را از حبه انگور میخوام. 
و هنوز... و هنوز سفر را با من میخواهی.

مرا دیوانه میخواهی.
*
مثلثهای عشقی‌ام دارند ستاره های چندپر میشوند! 
ریشه‌های بائوباب دارند جوانه میزنند.... دست خودم نیست. دست هیچکس نیست...
این زن آزاد است... آزاد... free...

She is available for free...
*
موهای پاهایم درآمده‌اند. یعنی جوانه زده‌اند. داستانها دارم با پاها و موهایشان. مرا میبرند به فکر... عمیق... به عمق سیاهی موهای پاهایم که از زیر پوستم، پوست کلفتم، پیدا هستند...
موهای پاهایم در آمده اند. رفتم حمام، اما نزدمشان. وقتی در مدت کوتاه و پشت هم بزنم، کلفت‌تر، سیاه‌تر و پرروتر میشوند... پرروتر. میدانند بازی میکنم با آنها.... میدانند وقتی "فکر"ام میاید، میشینم و دانه دانه از زیر پوست فشار میدهم و میکشمشان بیرون. با ریشه... شده مدتها نشسته ام و دانه دانه این موهای سیاه "زائد" را با دست و ناخن درآورده ام... 
نزدمشان. وقتی کلفت و زیر پوستی در میاییند، دوستشان ندارم. نزدمشان که پررو نشوند از زخمهای ریز ریز و اینجا و آنجا به دست ناخنهای خودم، خوشم نمیاید. وقتی هستند هم دوستشان ندارم. مانده‌ام سرگردان. سرگردان بین تک تک موها در وسعت مساحت پاهایم!

عنوانش را در آخر بگویم؟ «از خودآزاری‌های کوچک من».
*
اعتراف میکنم: من یک دزدم.
دزد کلمات.
آفتابه دزد.

مرخصی میخواهم. میدهید؟
*
باید التماست کنیم تا برگردی؟
هان! بهار! با تو ئم.
برف چرا سوغات آوردی؟ یا عیدی را با زهرمار اشتباه گرفتی؟
هان! بهار! با تو ئم.
برگرد.

No comments:

Post a Comment