Thursday, April 22, 2010

من نینا، سیما، آرش حجازی، شاهرخ خان و کیخسرو را دوست دارم

حرف زدن با تارا واسم خاصیت داره! امکان نداره یک بار باهاش حرف بزنم و یادم نیاره که رشته ام را دوست دارم و نا خودآگاه یادم می آره که چرا اینجام. اصولاً حرف زدن با اون، این روزها، فکر کنم ریشه اش از اینجاها می آد که فکر می کنیم مرغ همسایه خیلی خیلی غازه!!!!!
***
گاهی فکر می کنم باید نویسنده می شدم... با کلمات حس خودم و خواننده را می گیرم دستم!!! می دونم که می تونم این کار را بکنم، اما نمی دونم چه جوری!!! شاید هم می دونم و به قول استاد رافائل دوست دارم شکسته نفسی کنم! مستقیم نگفت، اما من را برده تو فکر: انتخاب می کنم که شکسته نفسی کنم... به نظرم، به قول اون آقاهه توی نیمه پنهان، یعنی دروغ واروونه!؟! یعنی شروع یک جور مسابقه دوسربرد... یعنی یک استرانژی برای منهدم نکردن اعتماد به نفس نصفه و نیمه...
گاهی نوشته ها این قدر صادقانه اسنت که باور کردنشون جرئت می خواد! گاهی باید صداقتت را بگیری کف دستت، ریسک کنی و بخونی... خلاصه اش می شه این که چون از بلاگ استفاده می کنم، از ته دلم برمی دارم و می ذارم روی میز، نمی پیچونم دیگه! رکه! این جوری نیست که هرکسی از ظن خودش بشه یار من! واسه همین هرکسی می تونه از ظن خودش بشه یار من!!!!!!
ولش کن!
اما سروش جوابت می شه یک چیزی شبیه به این: من هم طولانی نمی خونم! یعنی بلاگ یا هر چیز کامپیوتری طولانی نمی خونم! چشم هام له می شه!!!! این پست قبلی برعکس/عین خیلی از پست های دیگه ام، چند تیکه پود! به هم وصل نبودند و بودند... واسه همین یک متن دراز نمی خوندی، هوارتا متن کوچولو می خوندی که تقریباً همشون هم داستان کوتاه بودن! درست می گم؟
***
من خاله لیلا (نینای من در بلاد کفر) را دوست دارم!...
گاهی فکر می کنم این خاله/خواهر من را مستقیماً خدا از آسمون انداخته پایین واسه من!!!!! تهران خاله لیلام بود و هرکس چپ نگاه می کرد، می خوردمش... یادمه یک مدت بهزاد کلید کرده بود و می گفت لیلا! یعنی "خاله" را نمی گفت! چقدر حرص می خوردم و چقدر دعوا کردیم با هم!!! اون ماجرای ازدواجش هم که کلاً بساطی بود!!!! بعیده بچه های دبیرستان یادشون بره!!! برای اونها که در جریان نیستن ماجرا را تعریف می کنم:

-- اگه دوست یک کوچولو نزدیک من هم باشی، سریع دستت می آد که وقتی داری باهام حرف می زنی، فقط شخصیت نگار نیست که پیش روته! همیشه سایه یک عزیزترین دیگه کنارمه! یعنی فقط با من نیست که زندگی می کنی من با خودم آدم های مهم زندگی ام را هم سریع می آرم وسط دیلوگ ها و مونولوگ هام... امکان نداره دوبار با من حرف نزده باشی و بهزاد را اگه با تمام جزئیات نباشه، حداقل با نصف جزئیات نشناخته باشی... حالا الان مریم و هاله و مامانم هم همین طورند!!! اون موقع ها خاله لیلا هم همین طور بود!!! بچه های اکیپ ما تقریباً ندیده، کاملاً خاله لیلا (از ول از بهزاد) را می شناختن.
با این پیش زمینه تصور کن من یک روز اخمو رفتم مدرسه. -نگار چی شده؟ -هیچی، خاله لیلا می خواد ازدواج  کنه! -واااااای! مبارکه!!! خیلی هم چیغ و داد زنان و هیجان ناک هم نبود ها! اما همون کافی بود که چنان برخورد بدی بشه که شرم داریم و اینها!!! خلاصه من کم پیش می آد تعصب داشته باشم، اما لطفاً وقتی دارم، پا رودمم نذارین!!! هم واسه خودم هو واسه شما بد می شه--

حالا خاله لیلای اون روزهای من، که خیلی وقت پیش، از همون سال کنکور شاید، به نظر رسید که واسه همیشه رفت، جاش رو داده به نینای این روزهای من! احساس می کنم این اسم خیلی هم اتفاقی به وجود نیومده، انتخاب بردیا، انگار از ته حافظه تاریخی-احساسی من کشیده شده بیرون!!! انگار که خدایی که اون بالا نشسته، بو برده بود که این نگاری که صدسال سسیاه هم به ذهنش نمی رسید و آخرین فکری که ممکن بکنه، این بود که چقدر به خانواده اش وابسته است, اینجا یکهو نفسش بند می آد و "نینا" شاید تنها چیزی می تونه باشه که به زندگی برش گردونه! حتی اگه خودش ندونه...

بهزاد یادته تصادف کردیم؟ یعنی اون روز که خواستی بدویی دنبال بابا، در ماشین را باز کردی و متوری با زن و بچه اش افتادن توی جوب خیابون ولیعصر؟ اون روز هم هممون شک زده شده بودیم و نمی دونستیم چیکار کنیم! مات! تنها کسی که هواسش بود نفس بچه را برگردونه، زنده اش کنه، خاله لیلا/نینا بود...

نمی دونم نینا فهمید یک شنبه صبح، به چه عمقی من را شاد کرد یا نه؟ خودشون دیدن که شنبه چه حالی داشتم، دیگه خودم نبودم... داغون کلمه متعادلیه واسه توصیفش! که تازه فکر می کردم دارم کنترلش می کنم کسی نفهمه! همون روزی که نتیجه شبش شد پست قبلی...
باید می نوشتمش، مکتوبش می کردم! هنوز هم که فکر می کنم، بغض می کنم... وقت نبود! حالا هست...
توی ذهن منِ نگار، درست یا غلط، درست کردن نون صبحانه شده یک نشانه! یعنی "دوستت دارم"! یعنی "به فکرتم"... یک عمر به من و بهزاد همه خندیدند که صبحانه این بچه های دومتری را مامانشون براشون درست می کنه... هیچکی فکرشم نکرد که این حرکت به نظر ساده و احمقانه اون قدر واسم معنادار شده، اون قدر توی ذهنم بزرگ شده، که الان گاهی از "صبحانه" بدم می آد! می خوام ازش فرار کنم!!!
حتی وقتی با مامان دعوا می کردیم و قهر بودیم، به ندرت پیش می اومد که برام نون صبحانه ام را درست نکنه! اگه روزی نمی کرد، یعنی خیلی خیلی بد بود! یعنی یک احساس فجیع به معنای این که "تنها موندی!"... که انگار پشتت خالی شده!

حالا، تا حالا بیشتر از هشت ماه، تنها شدم! پشتم خالی شده! تا توی اون روز، یعنی فردای اون روز مزخرف خاله لیلا/نینا برام ساندویچ صبحانه درست کرد! باز هم ممکنه به نظر احمقانه بیاد... اما برای من دنیا بود! همون نفس بچه هه بود که برگشت... من نینامو دوست دارم... چون بهم یادآوری کرد که تنهای تنها هم نیستم! پشتم خالی نیست...
***
من مامانم و آرش حجازی را دوست دارم...
لذت بخش نیست که مامانی داشته باشی که بدونه چه کتاب ها و نویسنده ایی را دوست داری و تا کتابشون می آد رو پیشخون مغازه، مامانت خریده و واست پست می کنه؟ مامانی، کتاب را تا صبح بیدار موندم و خوندم! بلعیدم! از خواب اون شب و روز بعد در وافع زدم تا دوباره به خودم یادآوری کنم که ادبیانی که دوست دارم چیه! که ارزش ها و معیارهای ذهن من چیه، که تند تند کتاب خوندن چه حسی داره (تند کتاب خوندن دوست دارم و با این مطالب سنگینی که بهمون می دون خارجکی بخونیم، سرعت خوندنم به یک چهارم نزول کرده)...  و مهم تر از همه یادآوری کنم که "خانوم چی"ـِ "یوماه"ام...
***
من شاهرخ خان و فیلم هندی دوست دارم...
یادمه مقدمات یک را، یک هفته تمام با آلبوم اول رضا صادقی بستم! یک آلبوم، یک هفته تمام، صبح تا شب... تکرار اون صدا، آرامش ذهنم بود برای خالی کردن خلاقیتم با گواش زرد روی مقواهای مشکی... الان هم این کلیپ ها و آهنگ های هندی، همونند برام... یک سری آوا، که ازشون سر در می آرم و نمی آرم ( یک سوم و شاید نصف کلمه های زبان های اردو و هندی، از فارسی و عربی می آد) با موسیقی هایی که بعضی هاشون عمق روح من رو قلقلک می دن، اجازه می دن که کلمه ها، به شکل مقاله تراوش کنند و بیان روی کاغذ/مانیتور...
توی زندگی ام این قدر پیوسته و دائم ننوشته بودم! خوندن چرا! کار روزانه امه! اما نوشتن، هرچند عشقمه، پیش نیومده بود... اون هم به انگلیسی... برای تافل و چی.آر.ای اگه این قدر تمرین کرده بودم 140 و 820 می گرفتم!!!

این چندروز همش فکر می کنم که زندگی ام بامزه شده: دخترک اهل خاور میانه، علاقه مند به زندگی و فرهنگ آسیای مرکزی، اما زندگی می کنه در غرب ترین کشور غربی... و دوست هم داره! جدا از دل تنگی های معمول، عاشق تجربه و آموختن درباره فرهنگ های مختلف همراه با جزئیاتشون، یکجا و با همم که فکر نمی کنم جای دیگه ای غیر از این جایی که هستم و با این رشته ای که می خونم، به این آسونی ها گیرم بیاد!!!!!!!
***
من کیخسرو و بریدا و ورونیکا دوست دارم. من ایلیا دوست دارم. من اسطوره وار نگاه کردن به این دنیای سرتاسر واقعیت را دوست دارم...
من زندگی واقعی، خارج از دنیای درونی خودم را می بینم، می شنوم، درک می کنم، اما آخرش توی دنیای درونی خودم، توی رؤیاهای خودم، توی کاخ خودم، محصول و دست پرورده اسطوره هایی هستم که کتابهایی که خوندم برام ساختن...
دوستش دارم...
***

این قابلیت جدید که بالاخره بعد از 25 سال عمر مفید و غیر مفید می تونم به موقع کارم را تموم کنم (یعنی قبل از دد لاین! نه بعد از اون!!!) را دوست دارم! شادم می کنه و سرحالم می کنه!!!

کاش یک دارو هم بود برای غلبه کردن بر دلشوره کشنده که می خواد بی خود باشه و می خواد با خود! وقتی اون هم پیدا شد، دیگه من هیچ درد دیگه این ندارم غیر از این که دوست پسر می خوام!!!! قصد ازدواج هم ندارم! نبود؟؟

پی نوشت: خیلی از بچه های ما، از دبیرستان و با مدرسه نوشتنشون گل کرد، اما مشوق من واسه نوشتن، نه مدرسه (که حتی توی ذوقم م زد گاهاً) بلکه بابام بود... از اون روزی که امتحان انشامو خوند و آنچنان هیچانی نشون داد طی همه این مدت که انگیزه دار شدم! موضوعش "این روزها که می گذرد، هر روز احساس می کنم..." بود... من هم از زبان یک دست انداز توی خیابون نوشته بودم... جالب بود... اما جالب تر تشویق بابام بود! دلم براش تنگ شده!

پی نوشت دوم: دیشب فقط یک ساعت و نیم خوابیدم. امروز تحویل مقاله داشتیم... الان بعد از 2 ساعت و نیم نوشتن/تایپ کردن، اون قدر خودم را خسته کردم که جون از تنم در بره! فکر کنم بالخره وقت لالا رسیده!!!!!

پی نوشت سوم: سه سال گذشته در چنین روزهایی، یعنی طی یک هفته گذشته از چنین روزی، داشتم بالا پایین می پریدم، نمایشگاه عکس می ذاشتیم، دیوار رنگ می کردیم یا نمونه کار استاد منتخب پوستر می کردیم که یعنی روزمون مبارک! حالا الان عین این پیرزن ها شدم که انگار پنجاه سال تجربه را پشت سر گذاشتن: آره ننه جون... یاد اون روزگارها به خیر... روزت مبارک! خوش بگذرون و خوب درس بخون :دی




3 comments:

  1. خواندم و سخنی نیست.

    ReplyDelete
  2. وای نگار چقدر حرفات آشنا بودن!

    ReplyDelete
  3. خيلی جالبه که من وتو در حال طی کردن يک مسيريم هرچند در دو باند کاملا مختلف،
    برام عجيبه که چقدر حرف زدن می تونه به آدم کمک کنه ولی من واقعا از حرف زدن دوری می کنم(بهتره بگم می ترسم).
    برام عجيبه که می گي فروتنی يا شکسته نفسی بازی دوسر بردi اما من واقعا گم شدم تو اين بازی اگر هيچ وقت دانسته يا ندانسته وارد اين بازی شده باشم.
    برام عجيبه که چرا از دانسته شدن می ترسم و تشنه دونستنم.

    ReplyDelete