Sunday, April 18, 2010

برمی گردم، جوهانا!... برمی گردم

هنوز یک سال نشده که اومدم اینجا! هنوز نشده، اما به زودی می شه... الان دقیقاً 8ماه و سه روزه... توی این ماراتون چیزی نمونده به 12 ماه... [آخ که چه قدر این آهنگ "باران" کریس اسفیرز می چسبه] توی این هشت ماه، بهتره بگم توی این یک سال، برعکس قبل تر ها، هرکی ازم می پرسید "برمی گردی؟" جوابم نامفهوم بود... عجیب هم نیست... برای اینجا بودن، اینجا اومدن خیلی زحمت کشیدم... بیشتر از خیلی شاید... اون سالی که ما اومدیم، از سخت ترین سال ها بود. شک ندارم... برگشتن می تونه معناش وا دادن باشه، یک جور جا زدن شاید... می تونه معناش مفت باختن همه سختی ها باشه... می تونه معناش یک عمر افسوس برای جاه طلبی هایی باشه که می تونست توی مشتم باشه و شاید بعداً فقط توی رؤیا به سراغم بیان... حتی شاید اوم موقع هم نیان... و ین یکی "می تونه" نیست! حقیقتاً پشت کردن به تمام امکانات مفرطیه که این جا هست و اونجا، به خوابم هم نیست...

من اینها رو می دونم، همه اش را می دونم! (برام روضه نخون ذهن خسته من!)
***
جوهانا بهترین دوست من نیست! صمیمی ترین دوست من هم نیست! اصلاً صمیمی معنا نداره وقتی تو مریم و هاله را داشتی... وقتی تارا و پگاه و آیلا را داشتی... وقتی کاوه داشتی، وقتی امید داشتی... وقتی سپیده داشتی که امروز حتی اسمش را حاضر نیستی بشنوی، اما گه گاهی پیش می آد که بهش فکر کنی... وقتی استادهایی داشتی که بهت از دوست نزدیک تر بودن، به خودت شاید حتی نزدیک تر بودن از خودت... وقتی این رسم را به احمقانه ترین شکل توی زندگی ات با پیمان شروع کردی، اما امروزِ روز، بدون فکر کردن به فرصتی دوباره برای رو در روحرف زدن با عباس ترکاشوند و نعیم اورازانی خوابت نمی بره.... 
جوهانا بهترین دوست من نیست، اما توی این روزگار من، "گویاترین" دوست منه... جوهانا بهترین دوست من نیست، اما دوستش دارم...
***
دوست دارم اسم خودم را بذارم دخترک رؤیا... دخترک توی رؤیا زندگی می کنه... زندگی امروزش رؤیاست، روی ابرها راه می ره... زندگی دیروزش قصر هزار و یک شب بوده و فردا...؟ آخ از این فردا... آخ از این فردا... تا دوسال قبل، زندگی فردای نگار یک خانه-قصر بود... طراحی خودش توی یکی از روستاهای اطراف نطنز... آجرهای گرم، قرمز... فریم های چوبی... قوس های نوک تیز صفوی... کنار دیوار تمام شیشه ای... ملغمه ای از عشق امروز و نوستالوزی قدیم... دور حیاط مرکزی پر از لاله عباسی و حوض آب... یک مزرعه بزرگ... با بره ها و بچه بزها... اتاق خواب بزرگ سبک ویکتوریا با یک شوینه خیلی بزرگ... اون قدر بزرگ که توش دوتا صندلیه و وسطش یک آتش کوچولو... خودم وسط کتاب هام شاید هم دارم می نویسم؟ ها؟... بچه گربه ام کنار پام... موسیقی یونانی یا کریس اسفیرز مواج توی فضا... صندلی گهواره ایم... آخ
خسته شده ام... می رم بیرون... بچه بزغاله ای را بغل می کنم... فکر می کنم "الان یعنی مجبورم دوباره لباسمو بشورم؟" آرامشی که از آغوش گرفتنش دارم نمی ذاره دیگه فکر کنم...چقدر به طبیعت نزدیکم... دوست دارم اون پیرمرد که از دور می بینم که داره توی باغ کار می کنه، اسمش "مش کریم" باشه... با مسماست... دوست دارم... من این زندگی را دوست دارم... ذهنم پرواز می کنه...
***
الان که به فردای رؤیایی ام فکر می کنم، هرچند زوده، اما دوتا راه جداست... یکی از اینها باید نهایی باشه که... تا دیروز نمی تونستم انتخاب کنم، تو نظرت را بگو...
اول... بازگشت به عقب، بازگشت به نطنز و رؤیا... عقب گرد! اما با یک بار اضافه شده از تجربه و دانش... شروع می کنم درس دادن... خانوم طبیبیان خارج درس خونده! شاید دوتا مستر داره و یک دکتری... شاید هم کمتر... بچه ها توی گوش هم زمزمه می کنن که حتماً چیزی بارش نبوده که برگشته... آدم عاقل که این کار را نمی کنه... راست می گن... آدم عاقل این کار رو نمی کنه...
با چنگ و دندون برمی گردم به جنگیدن... به مبارزه... برای بهتر کردن، برای بهتر ساختن... راهی که قبلاً اتخاب کرده ام و می دونم از هفت خان رستم سخت تره، اما غیر ممکن نیست... سیستم آموزشی معماری ایرانه که باید درست شه... برمی گردم به همه اون فرسایش های روح اما با هدف والا... به... به... نگار مقدمات دو درس می ده و شهرسازی معاصر

دوم... نگار (توی این غربت، استادها، "استاد"، یا "خانوم" یا "دکتر" نیستن... فقط اسم کوچیک و تمام... یادم می آد که توی ایران، راننده تاکسی ها هم "استاد" بودن گاهی...) شروع می کنه درس دادن... زندگی مفصلی نداره، کوچیک، اما راحت... به مقاله هاش معروفه، اما زیاد سر و صداش در نمی آد! بیشتر سفر می ره و توی یک دانشگاه نه چندان سطح بالا، شانس بیاره توی نیویورک، چند تا کلاس ثابت داره حول و حوش معماری آسیای مرکزی یا شهرسازی مدرن... به لطف مقاله های زیادی که نوشته برای همایش های جهانی، تونسته دور دنیارو بگرده...یک آپارتمان نقلی داره توی نیویورک و ... توی این رؤیا نگار می شه فسیلی که زندگی آرام، اما بی رؤیایی داره... می شه فسیلی که در بهترین حالت، سایه ای می شه از احسان یارشاطر... نگار نمی تونه ایران را مغزش جدا کنه...

آخ
از روز اولی که جدی به اپلای کردن فکر کردم، می دونستم دارم پامو می ذارم توی دنیای یک بام و دو هوایی که بازگشتی نخواهد داشت
***
نگار نمی تونه ایران را از مغزش جدا کنه... قرار هم نیست بکنه...
اینجا دوگروه آدم می بینم، دو گروه ایرانی... از هر دو هم بدم می آد!!!!!!!! یعنی اون  شیوه را نمی پسندم! راه حل؟ ندارم! سرم درد می کنه! فقط همین!!!
گروه اول: می بینی که از گذشته کاملاً کنده اند... اگر ببینیشون و شروع کنی ارتبط بر قرار کردن، دیگه نمی فهمی ایرانی اند یا کانادایی یا آمریکایی... در بهترین حالت می شن عین نسل دومی هایی که اینجا به دنیا اومدن... ارثیه ای که از ایران دارند، زبان دومیه که بلدند و اسمش می شه فارسی... ذوب می شن توی این فرهنگ و ایران می شه یک گذشته که فصلش تموم شده و شاید گاهی یک سفر تفریحی نقبی باشه برای یادآوری خاطرات خوش... (و غر زدن به وضعِ بدِ امروزِ هر روز بدتر از دیروز)
گروه دوم: گیر می کنند در ایرانی بودن! ایزوله می شن! ارتباط اجتماعیشون محدود می شه به اونهایی که فارسی حرف می زنند و بس... خارجی ها خارجی می مونند و دنیا تقسیم می شه به خودی و غیرخودی... یک دیوار بلند، یک مرز شدید...

نمی تونم تصمیم بگیرم از کدوم این دوتا "اکستریم" بیشتر بدم می آد... نمی خوام اولی باشم، روح اجتماعی من اجازه نمی ده که به دومی فکر هم بکنم... در سوم را هم هنوز پیدا نکردم... پیدا کردن تعادل سخته...
***
زمان لازم دارم! می دونم! آروم بگیر ذهن خسته من!
***
دیروز با چهارتا از بچه ها رفتیم (اومدیم) سفر یک روزه! خوش گذشت... این آمریکایی ها از خون خودمونن! خاله زنک و حرّاف! می پسندم... بهترین قسمت وقتی بود که بردمشون رستوران ایرانی، بدترین قسمت وقتی که با تمام وجود جلوی خودمو می گرفتم که وسط راه نزنم زیر آواز!!!! وقتی بهم زیادی خوش می گذره، حس آوازم گل می کنه! اما اون بنده های خدا گناهی نکردن که مجبور باشن "شکوفه می رقصد از باد بهاری" ویگن را از زبان من بشنون!!! برای مکس گاهی آواز می خونم! مثلاً داره فارسی یاد می گیره و باید یاد بگیره که آوازهای ماراهم تحمل کنه!!!!!!!!! اما جوهانا و جنیفر و مت و کیتلین فکر نمی کنم غیر از این که غذای ایرانی چه مزه ای می ده یا حداکثر شنگول بازی های دوره لیسانس، به چیز دیگه ای از ایران علاقه نشون بدند!!!

موقع خداحافظی، بعد از مدت ها بغل کردن یک دوست چسبید... ممکنه زبانم خوب نباشه، اما برای نشون دادن حسن نیت، زبان لازم نیست... 
***
تجربه کردنِ زندگی، دلچسبه...
مت (متیو) سال اولی بود... فعلاً دانشگاه خورده توی ذوقش... معماری را پسند نکرده... کیتلین سال چهارم معماری... من و جن  (جنیفر) هم کلاس و جوهانا سال بالایی ما... برای ما سه تا دوره لیسانس بهترین دوره زندگی بود و این برای اون دوتا عجیب... جالب تر این که ساده نبود توضیح دادن این که چی جذاب کرد این دوره را...
جوهانا، گویاترین دوست منه! توضیح داد: لیسانس برای این نیست که تو معمار بشی... فرصتیه برای یاد گرفتن پایه ها و اجتماعی کردن خودت!!!  برای دوست پیدا کردن و گستردن ارتباطاتت! معماری کردن را توی دانشگاه نمی شه یادگرفت! سر کار یاد می گیری... این مرحله اجتماعی شدن، از یک طرف باعث ریزش بعضی از سال پائینی ها می شه (که اینجا بلافاصله تغییر رشته می دن) از یک طرف برای اون ها که موندن، بهترین خاطره!!!! نمی دونم راست می گه یا نه... ته دلم معتقدم خیلی بیراه نمی گه! اما خب کیتلین سال چهارمیه و تجربه مشابهی نداشته....
***
فارسی درس دادن به مکس جذاب ترین کاریه که توی دانشگاه دارم! از هر نظر که بگی... پیش آمادگی براش لازم ندارم... دوساعت تمام با خیال راحت فارسی و انگلیسی، هرکدوم که در لحظه بیشتر حال کردم، حرف می زنم... یک دوست خوب و صمیمی پیدا کردم، با یک مرد حسابی؛ زیبا، جذاب، عاقل و در عین حال شیطون آشنا شدم که همون دو ساعت در هفته کنارش بودن هم حس خوبی بهم می ده... و مهمتر از همه پول خوبی گیرم می آد... من اصفهانی ام
***
جوهانا خودش بیست و هفت سالشه... بعد از لیسانس دو سال و نیم کار کرد، یک سال اروپا اینترن شیپ گرفت و بعد اومد اینجا... این بشر را دوست دارم چون خودش را موظف به زندگی کردن نمی کنه! زندگی را موظف می کنه که با دلش راه  بیاد... کمتر از دو ماه دیگه فارغ التحصیل می شه و ...! آینده ای نیست! مهمترین دغدغه اش برگشتن پیش خانواده اشه! فلاً هیچ کاری هم انتظارش را نمی کشه... دوست پسری یا نامزدی هم نداره و... در مجموع از هفت دنیا آزاده تا بعداً ببینه چی می شه! 

شاید اگر من هم می تونستم حتی شده برای یک هفته این قدر دغدغه آینده نداشته باشم، شاید مثل همون چیزی که ایران بودم... این قدر تلخ نمی شدم... توی زندگی ام هیچ وقت این قدر تلخ نبوده ام! نمی دونم و بلد نیستم که باید باهاش، با این تلخی، چیکار کنم و این اذیتم می کنه... تا حالا نشده بود از خودم خوشم نیاد و درواقع این دیوونه ام می کنه!!!
***
سرم درد می کنه
***
من برمی گردم ایران! همین! تو اسمشو بذار فرار یا هرچی... آرامش فعلی روح من توی همین چهارتا کلمه است! حتی اگه حقیقت هم نتونه پیدا کنه، می تونم با این امید لعنتی خودم را بیشتر سرپا نگه دارم... نمی تونم؟
***
سرم درد می کنه... من برمی گردم ایران

14 comments:

  1. چرا من که حوصله ی خوندن متن های از یه ذره طولانی تر شده رو از روی مونیتور ندارم ، نشستم اینو تا ته خوندم ؟
    چرا برام جالبه ؟


    به هر حال تو فکر کن من به عنوان یه نفر که معمولا شنونده ی خوبیه ، همه حرفاتو گوش کردم
    :)

    ReplyDelete
  2. دلم برات می سوزه، دلم برای خودم هم می سوزه...
    در هر حال شکست خورديم

    ReplyDelete
  3. you should make an english version! =)

    ReplyDelete
  4. ehem! zang bezanam? ;)

    ReplyDelete
  5. @victor: I love to! but this one is just home sicking notes :S seems doesn't worth it... btw, y u r not sleeping yet?!! ;D
    @tara: noch!!! the last thing i need now is having one more 94min talk with you! and it would be my last life time to do list!!!! ;D :S

    ReplyDelete
  6. deletam bekhad :P man shafat midam ha ;)

    ReplyDelete
  7. ایران خاطره ای زیباست برای هر ایرانی دور از ایران و بخصوص از نوع تو و من. اما برای این روزها هم روزی دلتنگ میشی روزهائی که با تمام وجود داری براش تلاش می کنی. نمیدونم جنس رویائی که در آینده دنبالشی در کجای دنیا پیدا میشه اما یادت باشه که هرگز تکرار گذشته برات دیگه اون جذابیتو نداره چه در ایران و چه هر جای دیگه.

    ReplyDelete
  8. miduni,khube ke bemuni,vali na shakhsiateto faramush koni na royahato,na adamro,entekhabe ba toe!
    khube ke bargardi,hich kasam bet chizi nemige,shayad tu delsh begeha,vali haghi nadare raje be zendegie to chizi bege yani nazar ke bege!!
    tu iran age be bighanunie tusho nahaiatan zendegie bikhodesh adat koni,mishe zendgei kard,ba ye alame chizaye khub!
    vali har do taraf ,ye seri chizaro az dast midi nahaiatan!
    ye dastane ke mige:یه غورباقه رو از یه محیط خوب و معتدل می ندازنش توی اب جوش،غورباقه سریع با ناراحتی می پره بیرون و تنش می سوزه و درد می گیره ولی بالاخره زخمش خوب می شه،ولی یه غورباقه دیگرو با قابلمه می ذارن رو شعله اون غورباقه بدون متوجه شدن اطرافش می پزه و اسیب می بینه ولی با لبخند می میره چون متوجه اطرافش نیست!این حکایت ماهایی که تو ایرانیم!میمیریم ولی با لبخند می میریم و به محیط اسیب رسان مون عادت می کنیم،حالا این وسط ادم هایی که رفتن نمی دونن بمونن با هزار و یک مشکل دست وپنجه نرم می کنن!منی که تو فکر رفتنم،همیشه می ترسم تجربه کردن اون دنیای متفاوت نهایتا به این منجر شه که بمونم و بذارم زخمم توی طولانی مدت خوب شه!ولی مث تو حاضز نیستم خیلی چیزای این ور و از دست بدم مخصوصا ادم و لحظه هاشو!ولی مسلما خودت بهتر از هر کسی می دونی که ایران چیه و کجاست!اگه برگردیم با علم به همین موضوع بر میگردیم!سرت خوب میشه یه روز نگار جون!!:*

    ReplyDelete
  9. man barmigardam negar:D....to ke 8 mahe injaee dokhtar, va hala zehne khastat dare mowezat mikone vali man ke az avval gharb zade boodam va asheghe inja, alan motmaennam ke mikham bargardam!..shayad ghable umadan vasam kheili ghadame bozorgi bood residan be inja vali alan na!...dar zemn, ye vazneye sangin too iran kheili mohemme...badan vasat migam manzooram chiye..hamishe ye chizi, ye kasi ye jayi baes mishe ke to az un makani ke un chiz ya un kas tooshe lezzat bebari va baghiyeye chiza vasat mohem nabahse..bebin in vaznehe chiye too zendegit va to ro be koja mikeshune;)

    ReplyDelete
  10. shenidane harfaye khodet az zaboune yeki dige michasbe

    ReplyDelete
  11. in elham ham baz harfe mano zad..delam mikhad ba etminan begam man ham barmigardam..amma hanouz zoude vase goftane in harf...
    hanouz mound ke begam man mikham chi kar konam...
    pas hanouz sabr mikonam...
    ...
    amma be sheddat mifahmam ke chi migi,,,

    ReplyDelete
  12. همه ساکت! من یه عنوان یکی از سه تفنگدار اعلام می کنم نگار جان، اینکه دلت تنگ بشه حق تو محسوب میشه. همینطور تو حق داری که تصمیم بگیری بر گردی یا بمونی. و همینطور تو حق داری حرفز و یا تصمیمی که الان میگی رو موقع عملی کردن عوض کنی. پس چرا آروم نمیگیری تا تو زمان خودش این تصمیم رو بگیری؟ فکر می کنم درس خوندن در حال حاضر، زندگی به سبک متفاوت رو تجربه کردن و ... چندان وابسته به تصمیمت برای آینده نیستن. به خودت فشار و استرس بیش از حد، برای چیزی که شاید الان اطلاعات و صلاحیت لازم برای تصمیم گیریش نداری وارد نکن. الان زندگی کن. به سختی با لذت و با رشته ای که دوست داری. همین. وقتی درست تموم شد.. چند سال دیگه، اونوقت راهی که باید برای رئ پیدا می کنی... شایدم اون پیدات کنه.

    ReplyDelete
  13. خوندم ... مرسي از اين بيان روشن

    ReplyDelete
  14. نگار بهت گفته بودم سلن دینو میبینم یاد تو می آفتادم! اصلا بحث صدا نیستا،ییهو به خودت نگیری(دو نقطه پی)نمیدونم چرا!لبته این یه ورژنه باشخصیتتره(؛اینو گوش میدادم وقتی پستتو می خوندم:
    http://www.youtube.com/watch?v=DsGcwvUanFE
    چسبیییید....
    بچه ها نصایاح مربوطه رو منتقل کردن دیگه،ما را عرضی نیست....فقط خوش باش:)
    راستی چند میگیری فارسی یاد میدی بلا؟؛)

    ReplyDelete