Tuesday, April 13, 2010

وای من این را دوست دارم، دوست دارم، دوست داررررررررررررررم!!!!!!!! چون شیره تلخ ذهن این روزهای منه

ایران ما کجاست؟
سید ابراهیم نبوی

یک ماه قبل برای سفری به یکی از کشورهای اروپایی رفته بودم، در آنجا در مورد برخورد غیرمنطقی و غیراصولی دولت سوئد با یکی از پناهندگان ایرانی صحبت کردیم. یکی از ایرانیانی که ساکن آنجا بود، با جدیت می گفت " امکان ندارد در این کشور با یک پناهنده چنین برخوردی بکنند." او معتقد بود " در کشوری که من در آن زندگی می کنم جامعه و دولت به حقوق افراد اهمیت زیادی می دهند و با هر نوع بی عدالتی می توان برخورد کرد و به نتیجه رسید." وقتی به او گفتم کشوری که در آن زندگی می کند، کشوری سوت و کور است که آدم در تمام زمستان و پائیز در آنجا دلش می گیرد، با جدیت گفت: " باید تابستان به اینجا بیایید، تابستان اینجا بی نظیر است." من تصمیم گرفتم حتما تابستان سری به آنجا بزنم. احتمالا تابستان کشورهای اروپایی بسیار جالب تر از زمستان سرد و خاکستری است.
در همان سفر با گروهی از ایرانیان گفتگو کردم، در میان این گفتگو وقتی حرف از وضع زنان ایرانی و تولیدات فرهنگی ایران شد، دوست مهاجر شگفت زده بود. وقتی به او گفتم بسیاری از ایرانیانی که مشکل سیاسی ندارند و تحت فشار نیستند، هیچ تمایلی به خروج از کشور ندارند و زندگی در ایران را علیرغم مشکلاتی که در " ایران" است به زندگی در فرنگ ترجیح می دهند شگفت زده شد. تقریبا بسیاری از ایرانیانی که برای مدتی طولانی در آنجا زندگی می کردند ناخودآگاه در مقابل هر خبر خوب و هر نشانه زندگی خوبی در داخل کشور موضع می گرفتند و گمان شان بر این بود که هر خبر خوبی از زندگی عادی مردم در ایران می تواند یک توطئه دولتی و تبلیغات دولتی باشد. در همان حال همان رفیق ما برایش غیرقابل باور بود که یک انتقاد از وضع کشوری که در آن ساکن بود بپذیرد. وقتی به او گفتم اگر می تواند به ایران برود تا با واقعیات روزمره زندگی ایرانی مواجه شود، با تلخی به من نگاه کرد. به او گفتم " من حتما تابستان را به کشور شما خواهم آمد، شما هم تابستان را به ایران بروید." گفت: " حتما مرا دستگیر می کنند." گفتم: " بعید می دانم کسی شما را بشناسد" حتی اگر هم بشناسند، یکی دو روز با شما حرف می زنند و بعد تمام می شود. پرونده سی سال قبل در کشوری که موش ها پرونده ها را می خوردند زیاد هم دم دست نیست.
یک ماه قبل یکی از دوستانم در فیس بوک، در نوشته ای در مورد تاج زاده و بازدیدهای نوروزی موسوی و مادر نداآقاسلطان و دیگر اصلاح طلبان از خانه تاج زاده نوشته بود " عکس های شان را دیدم، حالم از دیدن مردهای ریشو و زنهای چادری به هم می خورد. واقعا ما چگونه می توانیم روی این افراد حساب کنیم؟ اینها که همه شان یک مشت آدم مذهبی اند و ظاهرا شبیه حزب اللهی ها هستند."
برایش نوشتم " دوست من! ایران کشوری است محدود به افغانستان، عراق، پاکستان، ترکیه، جمهوری آذربایجان، امارات متحده عربی و سایر کشورهای اسلامی، آن کشوری که در همسایگی سوئیس و فرانسه و ایتالیا و هلند و بلژیک است، کشور آلمان است. اگر یادت رفته، بخاطرت می آورم که اکثر مردم ایران مسلمان هستند، حجاب در ایران اجباری است." برایش توضیح دادم که اکثر رهبران اصلاح طلب تحصیلکردگان موفق دانشگاههای ایران و جهان هستند و جدی ترین گروه برای تغییر وضع ایران از یک شرایط استبدادی به یک شرایط دموکراتیک بشمار می روند.
بسیاری از مهاجرینی که سالهاست از ایران مهاجرت کرده اند و در تمام این سالها با عشق ایران زندگی کرده اند، به دلیل طول دوران اقامت شان در فرنگ، اگرچه عاشقانه ایران را دوست دارند، اما تصویری غیرواقعی از ایران دارند. تصویر آنها از ایران تصویر زمانی است که ایران را ترک کرده اند. آنها حتی با مهاجرین کنونی نیز تفاوت اساسی دارند، چرا که مهاجرین نسل امروز می توانند از طریق اینترنت و رسانه های فراوان خبری در جریان فضای واقعی ایران قرار بگیرند. شاید به همین دلیل است که بسیاری از آنها که سالها قبل از ایران بیرون آمده اند، علیرغم زبانی واحد و مشترک، توانایی برقراری ارتباط با بچه های داخل را ندارند. از همین روست که بچه های داخل کشور، بیرونی ها را گروهی " دایناسور تاریخی" می دانند و آنها که در دنیای غرب زندگی می کنند، معتقدند که کسانی که در داخل ایران زندگی می کنند " یک مشت آدم پیچیده اند که تحت تاثیر تبلیغات حکومتی قرار گرفته اند." اما واقعیت هیچ کدام از این دو نیست، نه بیرونی ها دایناسورند، نه داخلی ها یک مشت آدم عجیب و متاثر از تبلیغات حکومتی. مشکل این است که زبان این دو گروه با هم یکی نیست. وقتی می گویم زبان، تنها به گویش فکر نمی کنم، بلکه مجموعه ای از شیوه های بیانی و رفتاری را در نظر می گیرم که منجر به مفاهمه می شود.
دو سال قبل یکی از خویشاوندانم به اروپا سفر کرده بود. او دانشجوی دوره فوق لیسانس هنر دانشگاه تهران است. در یک میهمانی، رفیقی از رفقایی که سی سالی است در این طرف آب زندگی می کند به او می گفت " یعنی شما در دانشکده با پسرهای همکلاسی تان حرف می زنید؟ یعنی شما فیلمها و موسیقی های فرنگی را می بینید؟..." دختری که از تهران آمده بود بعد از شنیدن بسیاری از کلماتی که به او گفته شد، پاسخ داد " من نمی دانم شما در مورد کدام کشور حرف می زنید، ولی ایرانی که من از آن می آیم و می خواهم به آن برگردم، این کشوری که شما در مورد آن حرف می زنید نیست." دوست من هرگز به این فکر نکرده بود که شما نمی توانید به کسی بگوئید که شرایط زندگی او غیرانسانی است و او احساس توهین نکند، حتی اگر شرایط او غیرانسانی باشد.
تقریبا همه کسانی که بیرون ایران زندگی می کنند تصویر غیرواقعی از ایران دارند، بخصوص کسانی که در این سالها به ایران سفر نکرده اند. من نمی خواهم به آنها بگویم به ایران بروند، چون مطمئنم برای بسیاری از آنها دردسر ایجاد خواهد شد. بسیاری از ایرانیانی هم که در داخل کشور زندگی می کنند، بطور کلی تصویری غیرواقعی و غیر حقیقی از اروپا و بخصوص آمریکا دارند. اکثر ماها دچار نوعی " آنتروپومورفیزم" هستیم. تقریبا همه ماها تصور می کنیم که جهانی که نمی شناسیم، کمابیش شبیه دنیایی است که در آن زندگی می کنیم، منتهی با تفاوت هایی که به معیارهای ما بازمی گردد. می گویند وقتی از مورچه ها می پرسند خداوند چگونه است؟ مورچه ها جواب می دهند، موجودی است بسیار عظیم با شاخک هایی بسیار بزرگ، البته من مطمئنم مورچه ها در مورد خدا اشتباه می کنند، تا آنجا که من می دانم خداوند شبیه پیرمردی مهربان است با ریش های بلند و سفید که یک هاله نور دور سرش است. همانطور که گفتم همه ما دچار نوعی آنتوپومورفیزم هستیم، ترجمه فارسی اش می شود " انسانشکلیگری".
شش سالی است که در اروپا زندگی می کنم. برای مردم اروپا احترام فراوانی قائلم، معتقدم که بسیاری ارزشهای انسانی در این کشورها وجود دارد که تقریبا همه آنها از نظر من مورد احترام است. با این همه هرچه فکر می کنم نمی توانم بنارا بر این بگذارم که برای همیشه در اینجا زندگی کنم. من دموکراسی را دوست دارم، به آزادی فردی احترام می گذارم، به حقوق مدنی احترام می گذارم، رفاه را دوست دارم، امنیت را دوست دارم، اما همه اینها را برای ایران خودمان دوست دارم. مثل بسیاری از ایرانیان می خواهم همه این چیزهای خوب را در کشور خودم داشته باشم.


No comments:

Post a Comment