هوالخوب
وقتی زده باشه به سرت، وقتی برف خدا مهمونی هاتو ازت بگیره، وقتی کلی کار داری و کند پیش میره و به خیال خودت که تعطیلی... وقتی در اوج دیوونگی می شینی نصفه شبی، تنهایی وال-ای میبینی... خیلی طبیعیه که عرزدنت بگیره، دلت واسه گله دوستای یأجوج و مأجوجت تنگ بشه و اولین کتی که دم دستت می آد بندازی رو دوشت و بری بشینی وسط خیابون پر از برف، تاریک و بدون حتی یک موجود زنده دیگه... هی عر بزنی و آواز بخونی و بلرزی...
من خوبم ها! می گن طبیعیه! عادت می کنم لابد...
فقط.... کاش لااقل بهزاد اینجا بود با هم وال-ای می دیدیم
اي بابا تو هم که زدی تو خاکی، بينم، تو Wall E از کجا آوردی؟
ReplyDeleteبازم که دلم تنگ شده ا و اين حرفا، من منتظرم 2و3 تايي که اونجا جمع کردی در عرض 2 ماهی بشن 12و13 تا بعدشم، اينجا اصلا مثل قبلا ها حال نمي ده، کلا هيچی نرمال نيست، مثلا من نمی دونم امروز می رم یونی برمی گردم يا نه، ديگه به سختی خبری از اون بگو بخند های يونی هست، همش جنگ و اغتشاش و فهش...
سخت نگير، عادی که ها هيچ الانت بهتر از اين بود که اي«جا می موندی، چون مثل من حس می کردی که ديگه انگار هيچ مسله مهمتر از اين شرايط نيست.
حتی ديگه fun هم نيست.