Thursday, October 1, 2009

یک روز عجیب اِسلیپی بیوتی Exams, U2, Blacks

WOOOOOW

عجب روز و به خصوص شبی بود... دبلیو اُ دبلیوووووو


اول که دیروز ساعتم خراب شد! یک هو! دیگه زنگ نمی زد... دیر بیدار شدم، مطمئن بودم امتحان اول رفته بر باد!!! نرفت! قلمبه اول شانس به سمتم پرت شد و بد ندادم...


شب 9:30 رسیدم خونه... خسته کوفته، خوابالو... دیگه شک نداشتم که امتحان دوم حتماً رفته بر باد. حتی یک چهارمش را هم نخونده بودم... این قدر خوابم می اومد که هیچی از خوندنم نمی فهمیدم... ساعت یک، مامان از اون کله دنیا یاری کرد که من این ور داری کنم... قرار شد من را 4 بیدار کنه... خاله لیلا هم قرار بود 7:30 بیدارم کنه... خر تو خر بود خلاصه...

اولاً یک نصفه قلمبه دیگه پرت شد طرفم و مشمول دلسوزی ساعتم شدم. نمی دونم چه جوری خودش دلش واسم سوخت و درست شد...
خودم 3 پاشدم! 5 خوابیدم، 6 پا شدم! 7 خوابیدم، 7:30 پاشدم و... خلاصه اوضاعی بود... گیج گیج...رسماً می خواستم به استاد بگم من را بی خیال شه! ترسیدم!!! یوهانا ازم پرسید آماده ای؟ گفتم داغون!!! بیچاره می خواست کلی آرومم کنه!!! کلی این بشر را دوست دارم در ضمنش هم!!! خلاصه قلمبه بسیار بزرگ تر شانس پرت شد دوباره طرفم! اگه من فقط سه دهم امتحان را خوانده بودم، دقیقاً از همون سه دهم تا امتحان گرفت!!!!

[شبی که آوای نی تو شنیدم... چو آهوی تشنه سوی تو دویدم... نشانه ای از نی و از تو ندیدم...] این هم وصف یکی از خواب هام!!! + رادیو فردا!!!

یک چیز جالب در این زمینه بگم خدمتتون که، سیستم امتحان اینجا بسیار بسیار با فرهنگه!!! من هم که متأسفانه شدیداً از کمبود فرهنگ رنج می برم!!! سیستم اینه: ما یک دفتر می خریم، اسمش بُلو بوک یا گرین بُلو بوکه!!! (دومی بُلو بوک قابل بازیافته!!!!!) بعد خُب این از مدتها قبل امتحان می تونه دستمون باشه دیگه... یعنی خلاصه این جوری نیست که ورقه سر امتحان بدن! بعدش هم که ما میریم سر جلسه... جلسه محترم یک آمفی تئاتر تشریف دارن که نیمه تاریکه! (دقیقش می شه تئاتر! بالاخره فرق این دوتا را یکی به ما درس داد!!!) رو دیوار نوشتن که: (به خارجکی) "به شرافتم که تقلب نمی کنم"! ما این را عیناً صفحه اول دفترچه می نویسیم و زیرشم امضا! استاده دو سه بار می پرسه نوشتین؟ می گیم بله! می گه امضا کردین؟ می گیم بله! می گه خب پس من می رم بیرون، یک ساعت دیگه می آم!! حواستون باشه که وقتتون را تنظیم کنین! و میره!!! میره!!!
ببخشین! آخه من، یک دانشجوی پیشرفته گوگولی ایرانی که شرافت را نمی دونم با چه شینی می نویسن، چرا نباید جزوه ام را باز کنم و رو میز صندلی بغلیم بگذارم یا از قبل رو میز ننویسم و یا اصلاً از قبل ترش همه امتحان را با مداد توی بلو بوک ننویسم و بعد از کپی پیست پاک کنم؟ نه! یکی آخه واقعاً به من بگه چرا؟؟؟

حالا ما که هی سعی کردیم به خودمون یاداوری کنیم که شرافت هم می تونه وجود داشته باشه لابد... (چندان هم زور ورزی لازم نبود! گفتم که! قلمیه شانس!) اما خداییش همش عذاب وجدان داشتم که موقعیت هایی به این خوبی دارن حیف می شن!!! اساساً مفهوم امتحان با تقلبشه که شیرینه (من هم که به شدت حرفه ای!) نمی دونم واقعاً این خارجکی ها چی تو مُخشون می گذره!!!

ای بابا!!! یاد آقای صالحی خودمون شدیداً به خیر...

بگذیم، بعد از امتحان رفتیم سر کار! بعد یک هفته!!!
-سلام علیکم!
-علیک سلام! نگار بیا باهات باید حرف بزنم
-بله، حتماً! (بدبخت شدم! الان پرتم می کنن بیرون!!)
-نگار! ما فکر کردیم که مطمئنی که ساعت هایی که داری کار می کنی برات زیاد نیست؟
-(تمومه! بیرونم!) راستش هفته های عادی، من مشکلی ندارم، فقط هفته هایی که امتحان دارم سختم می شه...
-باشه. اصلاً احساس نارا حتی نکن. هر وقت سختت بود فقط بگو و برو! به هر حال ظضیفه اصلی تو اینجا درس خوندنه!!!
(یعنی من نباید بغلش کنم؟؟؟؟ فقط قیاقه من را تو اون لحظه تصور کن!!!)
-فقط یک چیز دیگه، این چهار روز که تعصیله، می آی؟؟
-( آهان! پس هدف گرو کشی بود!) راستش فرقی نمی کنه (خیلی هم فرق می کنه! هم بلیط هامو گرفتم، هم بلیط جشن مهرگان، هم می خوام برم شهربازی!!!) هم می تونم بیام، هم می تونم برم دی-سی! (هر ایرانی فهیمی می فهمه که این یک تعارف شاه عبدالعظیمی بیش نست!!!)
-فرقی نمی کنه! ما فقط می خوایم برنامه ات را بدونیم!
-پس من می رم دی-سی
-perfect! have a nice long long weekend!

همین!!!

یعنی فرهنگ بالااااااااااااااااااست!!!!!!!!!!! حالیم نمی شه که!!!

دیگه خواب خواب بودم اما رفتم خرید! باکس گنده نوشابه، صابون، شیر کاکائو، چیپس، شکلات، آدامس! کی گفته من آشغال می خورم؟ اونم 16 هزار تومن؟؟؟
یک ساعت خواب، ساعت 7 آماده به قصد غذا! معضل بزرگ!!!


--توجه، توجه! اتوبوس ها ساعت چهار و نیم به بعد امروز کار نمی کنن!!!!!--

بعـــــــــله! دستشونم درد نکنه! لابد اون ها هم مرخصی گرفتن! یا رفتن اعتصاب احمدی نژادیسم!!!
پیاده راه افتادم... نمی دونم چرا من برعکس همه داشتم راه می رفتم!!! تو راه دو-سه نفر ازم آدرس استادیوم را پرسیدن! آهان! پس حتماً فوتباله! خُب حال یکی فوتبال نخواد باید چی کار کنه؟؟؟ هرچی به دانشگاه نزدیک تر می شدم، مردم خلاف جهت من بیشتر می دویدند!!! آروم آروم دیدم که دیگه زمین زیر پام نیست!!! دوووووبس دووووووووووووبس!!! یا ها ها!!! با اجازتون کنسرت گروه یو-تو پشت خونه من بوده و من یک کمی از دست دادمش!!! یکمی چون کل شهر از صداشون رو هوا بود! شمال شهر خونه منه، وسط دانشگاه و من کاملاً ملتفت بودم چی می گن!!!!!!

اصلاً ترافیک نبود که! شهر دیوونه نشده بود که... اصلاً!!!!

به یک پسر تنهای سیاه پوست توی ایستگاه اتوبوس:
-منتظر اتوبوس هستی؟
-بله!
-مگه می آن؟
-شهری ها باید بیان!
....
و این یعنی من نزدیک 45 دقیقه در کمال آرامش وایسادم تو ایستگاه اتوبوس و با هم حرفیدیم... از آفریقا پناهنده شده بودن. یک سال و دوماه پیش... درسش تازه تموم شده بود. کار می کرد. آرزوش بود بتونه بورس بگیره تا بتونه پرستاری بخونه... آرزوش بوووووووووووود! "پول" مبحث لعنتی همیشگی... ایران و احمدی نژاد رو خوب می شناخت. کلی هم در زمینه "دین" حرف زدیم... اما همین آدم هیچی در مورد معماری نمی دونست!!! گفت معمار ها پل طراحی می کنن؟؟ بحث را درز گرفتم!!!


اتوبوس اومد! اول نفهمیدم چرا دو-سه تاشون بدجوری زل زدن به من! آهان! اتوبوس کلاً سیاه پوست بودن! گنده، کمی تا قسمتی ترسناک، تعداد معدودی دختر... یکی هم زنجیر طلای دو مثلت در هم (اسرائیل) گردنش بود! اینجا بود که هرچی فحش بود به احمدی نژاد بود دادم!!! اگه این ها من را بخورن، مسئولیتش مستقیماً با اونه!


تا پیاده شدم، نفس راحتی بود که اومد و رفت! اما هنوز کامل هم نرفته بود که دوتا از دوستان سیاه سایز ایکس-ایکس-ال که اگه ایران بودن 150% می گفتم معتادن، هلک هلک اومدن سمت من: این غذاست؟
یعنی دختری بودم دو ساله که هر لحظه ممکن بود گریه کنه!!!!!!!!!!!!!! :
-مال منــــــه!!!
اُ-کِی!!!
همین!!!
یعنی عذاب وجدان بود که از آسمان می بارید! گشنه بودن! واسه همین هم اون جوری زل زده بودن.... (به من و به ظرف غذای توی دستم)


اپیوزود آخر این شب افسانه ای هم با خونریزی تموم شد! در خونه را که باز کردم همراه با من یک موجود نه چندان عزیز هم تشریف آوردن داخل: سوسک!!!!
جای بهزاد که واقعاً خالی...
فکر نکنی به خاط این بود که می ترسیدم کف کفشم کثیف شه ها! از صحنه خشونت آمیز بدم می آد!!!! دو-سه تا دستمال کاغذی انداختم روش و با کفش... چلپ! پُکید! خیلی بد بود!


خب دیگه! من خسته شدم! برم ساک و سوک ببندم واسه استقبال چهار روز خواب استاندارد!!!

پی نوشت یک: کاش نمی رفتین مامان ایران! (هرچند خودم کلی می گفتم که برین! خُب مامان پاشو بیا که مشکلاتمون حل شه دیگه!!!)

پی نوشت دو: بهزااااااااااااااااااد! تبریــــــــــــــــــــــــک! اینه!!! داداش منه!!!! "... و اکنون رسما به عنوان عضو کميته فنی مسابقات جهانی روبوکاپ 2010معرفی شدم" دوستت دارم


5 comments:

  1. صاحب اون میل به بلاگ قبلی هم معلوم شد! یکی از اعضای یو-تو بوده! وقتی استادهای ما واسشون می میرن، از دخترهای آندر گِرَد چه انتظاری می ره آخه!!!!

    ReplyDelete
  2. به بهزاد که تبریک می گم و به تو که خونت بالای شهره. اصلاً اینکه می تونی بگی خونه یک فضای معماری که اختیارش دست توست فکر بیمار قشنگیه. ولی یک سوال وقتی قرار مادر گرانقدر و خاله لیلا که ما ارادت داریم خدمتشون همت کنن شما رو بیدار کنن این میشه خرتوخر؟ ای تو ناشکری بشر

    ReplyDelete
  3. خوب، بالاخره امتحان هارو هم دادی، راحت شدی. حداقل برای چند روزی. خوب نتیجش هم که معلومه، احتمالاً صد يا حالا صد هم نشی نود و پنج میشی.
    خوش بگذره آخر هفته.
    اين وضعيت کاری هم منو ياد کاری میندازه که ايران داشتم. حالا همينطوری بری شايد بعد ها تا مقام معاونت کتابخونه هم بری بالا. البته فرهنگ ارتقای شغلی هم حتماً فرق میکنه.

    جناب مهندس بهزاد، هم که تبريک تبريک.
    در ضمن، عکس از جاهای دیدنی آخر هفته يادت نره لطفاً.
    (Y.B.SH)

    ReplyDelete
  4. ااا واه!! چرا امروز می تونم نظر بدم؟!!دیشب هر کار کردم نشد که!!)):....خوب حالا چی می خواسم بگم!!؟؟....اها....این دربون دانشکده ما هم همش فکر می کنه ما باید پل بسازیم(((:ولی نگار در مقایسه با ایران که با نقاشی صحبتمون میشد،خودش کلیه((:

    ReplyDelete
  5. نه! نه! نــــه!!! متلک جان! منظور عرضم ساعت هام بود که خر تو خره! من که عمراً به خونواد جونی محترم بی احترامی نمی کنم کــــــه!!!

    ReplyDelete