Monday, May 13, 2013

Fatal -well, error!- Hesitation

You don't know how much you mean to me
Whenever you down
You know that you can lean on me
No matter the situation
Boy, I'm gon' hold you down....

و مشکل همینه. مشکل همینجاست. مشکل خواستنهای بی دلیل و نخواستنهای بی انگیزه است... نمیدونم چرا خستگیم رفع نمیشه... تنهایی ترسناک شده برام. استقلال یه بار سنگین شده برام. شادی یه وظیفه سختِ سختِ سخت... همه چیزهایی که میبالیدم به حضورشون در من.
نگار ساده و شاداب  و سرشار از دیوانگی رو نمیپسندم دیگه. نگار دورو و سرشار از بی اعتمادی رو ترجیح میدم... بهش بیشتر اعتماد دارم... نگار ساکت، که فقط میبینه و میشنوه... که "باوقار" باشه و بدون دیوانگی... که خودش رو بیان نمیکنه دیگه... نگار معمولی رو راحتتر میتونم تحمل کنم. 

موضوع اینه که اصلاً غمگینم نمیکنه. اینکه میشم زنی با نقاب آهنین... نه. اصلاً غمگینم نمیکنه. دلم تنگ میشه برای نگار خوشدل، اما تمنای حضورش رو دیگه ندارم... با این نگار آهنین قبلاً هم آشنا شده بودم... جذابه. خیلی جذاب. 
نداشتن احساسات انگار... جذابیت میاره... کشتن "نیاز"، قدرت میاره...
هه!

دلم همخونه میخواد. و وقتی همخونه هست میخوام با لگد پرتش کنم بیرون. با خودم قرار میذارم که بزنم بیرون و تو کافی شاپ کار کنم و وقتی چشمهام رو باز میکنم از خواب، چندین ساعت طول میکشه تا خودم رو از تحت جدا کنم! مثل همیشه پر از ایده‌ام. بدتر از همیشه بی‌انگیزه. این جمله لعنتی "که چی" ولم نمیکنه... کار میکنم. حتی گاهی بیشتر از قبل و مفیدتر از قبل. اما باز اکو میشه که... "که چی".
و همچنان.... به این تلخی خاکستری با تف های نارنجی عادت-وار میسازم و پیش میرم....
*
جاذبه نیست. منم و پوست لخت بدنم. حمام بود و کفها که پاک نمیشن... آب از من به سقف میچکه. مورچه ها برقصند تا من آروم بگیرم. ذرات عرق... نفرت و عشق. کلمات بیمعنی. فاصله ها. لرزش انگشتها. اخمها و لبخندها. دوریها و نزدیکیها. نزدیکتر از نزدیک... دورتر از دور. اسامی. صفها. ترتیب ها. دلتنگیها. مغز و زبان. کله پاچه.

اگر دنیا رقص رو نداشت، نگار را کم داشت.
*
The cafes are all deserted...
when the tourists go...
and my girl is on a plane.... home... 
Fatal hesitation....
And though you are a thousand miles away...
You were only just out of reach, but when I got up close...
And I saw her face, I knew it couldn't be so, no, no...

this town could feel like an empty hell, when friends are all leaving... one by one...
I'll miss every moment of past two years...........

I hate saying "goodbye" :(


پینوشت یک: کتابم رو بچه ها بردن. حتی اگه بخوام هم نمیتونم ادامه داستان رو بخونم تا کتاب پس آورده بشه...
پینوشت دو:  باید خوشحال باشم.

No comments:

Post a Comment