Sunday, April 22, 2012

لبخند. آرامش ذهن.

آرامش ذهن و روحم داره برمیگرده.... منصفانه‌تر خودم رو قضاوت می کنم... و مهمتر از همه، به روزهایی برگشته‌ام که از خواب پا میشم و تو ذهنم آهنگی، نغمه ای، تکرار می شه... تکرار... تکرار...
چندین روز گذشته، "پرتقال من" بود و امروز، بیگ سیتی لاو...


وقتی از رو اون تشک ناراحت لعنتی از خواب پا میشم، وقتی فین فین و سرفه های سرماخوردگی نفسم رو بند میاره، وقتی کنسرت شاد شاد آنا، تو خواب شبم، به انفجاری از صدا تبدیل میشه که گیج و گنگ پا می شم...
فقط همین لبخند که مردی هست که حواسش بهمه، نگرانمه، که برام آب پرتقال گرفت، که تا مطمئن نشه قرصهام رو نخورم، آروم نمیگیره، که حواسش به خورد و خوراکم هست...
همین چیزهای ریز ریز، که اما عمیقاً ارزشمند واسم...
...
که دوستش دارم و دوستم داره...
...
خوبم می کنه! خوب خوب!
there's no where to fall
along the city walls

و... دلم واسه دنیا تنگ شده! یه جوری ها...
انگار که مدتها خواب باشی، از خواب پا شی و دلت برای دنیا تنگ شده باشه!!! دلم برای مامان، بابا، بهزاد، تهران، اصفهان، جاده، آواز، شیر سرد، محبت، دوستی، شمال، مجارستان، پیری، سفر، بالای درخت،... دلم برای "زندگی"... زندگیهایی که کرده‌ام و نکرده‌ام، تنگ شده...

شاید چون ذهنم داره تارعنکبوتهاش رو خونه تکونی می کنه... 
به سان نگاری که چندین سال گذشته تو کنج اتاق خودش می نشست و می خوند... چه خودش و چه دیگران رو می خوند... و امروز نشسته تو کتابخونه ای با دیوارهای شیشه ای، سقف بلند... پر از نور نور نور... و فقط خودش رو مینویسه. همین.

پینوشت: کار دارم! زیاد!

No comments:

Post a Comment