Friday, April 20, 2012

کمی صداقت

آگاتا کریستی نویسنده‌ایه که برای هرچی معروف باشه، واسه نوشتن داستان عشقولانه معروف نیست! اما من فکر می کنم درک بسیار بسیار عمیقی از عشق و دوست داشتن داشته. کتابی داشت که من ترجمه اش رو خوندم. یادم نیست عنوانش چی بود و میدونم که هنوز تو خونه‌مان داریمش... الان سرچیدم و عنوان انگلیسیش Sad Cypress بود. همین کتاب من رو به این درک رسوند که شناخت بسیار عمیقی از روابط انسانی، مهمتر از همه از مفهوم یک رابطه دونفره داره/داشت.
دیالوگ آخر این داستان تو ذهن من، عمیق، حک شده. الان کلی گشتم تا یابیدمش:
Hercule Poirot said, “It goes deeper than that. There is, sometimes, a deep chasm between the past and the future. When one has walked in the valley of the shadow of death, and come out of it into the sunshine - then, mon cher, it is a new life that begins. The past will not serve.”
He waited a minute and then went on: “A new life - that is what Elinor Carlisle is beginning now - and it is you who have given her that life.”
-“No.”
-“Yes. It was your determination, your arrogant insistence, that compelled me to do as you asked. Admit now, it is to you she turns in gratitude, is it not?”
Peter Lord said slowly, “Yes, she’s very grateful - now. She asked me to go and see her - often,”
-“Yes, she needs you.”
Peter Lord said violently, “Not as she needs - him!”
Hercule Poirot shook his head. “She never needed Roderick Welman. She loved him, yes, unhappily - even desperately.”
Peter Lord, his face set and grim, said harshly, “She will never love me like that.”
Hercule Poirot said softly, “Perhaps not. But she needs you, my friend, because it is only with you that she can begin the world again.”
Peter Lord said nothing.
Hercule Poirot’s voice was very gentle as he said, “Can you not accept facts? She loved Roderick Welman. What of it? With you, she can be happy.”

و من امروز، بعد از 27 سال زندگی می‌دونم که از عشق چیزی نمیدونم... به عبارتی نه تجربه‌اش کردم و نه برام معنایی داره... من به سایه‌های مرگ هم نزدیک نشدم (اونطور که الینور تو این قصه شد)... اما به عمق تنهایی، عمق نعره‌های سکوت و با انعکاسهای بی‌مفهوم خیلی خوب آشنائم... عمق شبهایی که دلت زاری میخواد... و حتی تو تنهایی خودت هم با خودت از گریه کردن، هراس داری...
و من میدونم که امروز شادم. و این شادی برام ارزشی داره، غیر قابل وصف... ممکنه روزی برسه که حتی عشق رو هم تجربه کنم. به قول پوآرو، خب که چی؟! من نیازهایی دارم که این هفته اخیر و فقط این هفته اخیر، بعد از 27 سال زندگی و بالا و پایین شدن، جوابی بهشون داده شده. بیشتر از جواب، حتی این نیازهارو برای اولین باره که باهاشون آشنا می شم... فکر کن!!! بعد از 27 سال زندگی، در هنگام رابطه‌ام، لبخند نزدم، خودم بودم! خود خودم! و گریه کردم... و آرامش داشتم... داشتن که نه... آرامش پیدا کردم... 
و آرامش، بسیار بسیار مهمتر از بودن یا نبودن عشقه... خوشحالم که به این موضوع همیشه اعتقاد داشته‌ام.

بهروز! نمیدونم من و تو به کجا میرسیم... شاید به هیچ جا و شاید به همه جا! اما همیشه، به عنوان یک دوست، ازت ممنونم.

پینوشت بعد از تحریر:
بعد از یک بار خوندن پستم، یادم اومد که یکبار، در اوج هیجانات عشقولانه 18-19 سالگی، با مامان درباره "عشق" صحبت کردم... حرفهایی زد که کلی من رو به خودش بدبین کرد. تو این مایه ها که برو بچه! این حرفها و عشق و عاشقی واسه کتابهای داستانه، نه زندگی واقعی... امروز، هنوز نمیدونم باهاش موافقم یا نه. حتی درست نمیدونم منظورش رو فهمیدم یا نه (مامان گلی، یکی از عاشق‌ترین آدمیزادهاییه که تو زندگیم دیدم! سرشار از عشق و محبت. سرشار از شور زندگی) اما به هرحال خوشحالم که اونروز اون حرفهارو بهم زد. نیاز داشتم در برهه‌ای از زمان چنان جملاتی بشنوم. و خوشحالم که زود شنیدم، خیلی زود...
ممنون مامانی.

و اینکه،
"Anyone who has never made a mistake has never tried anything new." ~ Albert Einstein
باید یاد بگیرم خودم رو ببخشم.

و همچنین این موسیقی قشنگه: 

No comments:

Post a Comment