Saturday, September 3, 2011

The Mission

این که آدمی باشه تو این دنیا، که یه دونه باشه، که یکتاترین باشه... که دلت تنگ شده باشه و آغوشش رو بخوای، که دلش تنگ شده و بخوای به آغوش بکشیش... مامانی، مامانِ من، دوستت دارم... قدر تمام این دنیای گنده، تورو با همه احساسات بزرگت که تک تکشون رو، که شاید از روی عادت، می ریزی توی خودت... دوست دارم. دوستت دارم.
*
ای شادی ای آزادی... روزی که تو باز آیی...

filling like I am in the mission. I am the mission. 
and kinda... I need to be in a mission. although mission impossible.
*
بوی عطرت تمام خونه ام رو پر کرده. خونه ام از درون و بیرون. فکر می کنم کاش کمی دختر-تر بودم.
*
سیستم دانشگاهمون اینجوریه که تقریباً هرترم، به خصوص ترم های بهار، این انتخاب رو داریم که کلاس طراحی رو بین چندتا استاد مختلف که درس رو ارائه می دن، انتخاب کنبم. از قرار، ترم دیگه یکی از طراحی ها تو هنده. یعنی سایت ماجرا، هند ئه. استاد هم، باز از قرار بچه هارو می خواد یک ماه تعطیلی بین دو ترم، ببره هند تا برای شروع ترم آماده باشن. شدیداً وسوسه ام می کنه که برم. حالا نه این که برم ایران لزوماً. اما همین حس که به زمینم، به سرزمینم، نزدیکترم، قدر دنیا واسم ارزش داره...
*
خودشناسی: من آدم مهربون، دوست داشتنی، اما بی احساسی ام!  این که خیلی راحت "از دل برود هر آنکه از دیده رود" درمورد من صدق می کنه، این که به ندرت از نظر عاطفی درگیر روابط احساسی می شم و حتی نمی خوام که بشم، شاید برای خودم خوب باشه، اما دور و بری هام رو آزار می ده. و این آزار خیلی پیش می آد که به خودم برمی گرده...
حس دوست داشته شدن رو دوست دارم. اما لزومی به برگردوندنش نمی بینم!!!!!!! (این واقعاً خیلی بده؟!!!)
حالا مسئله اینجاست که خیلی داغونه آدم بخواد همچنان بعد از 25 سالگی، خودش رو بشناسه و دنبال راه حل برای مشکلات ساختاری ذهنیش بگرده؟؟؟
نمی دونم.
*
زندگی رو وظیفه نمی بینم. زندگی رو چون یک وظیفه است زندگی نمی کنم. 
این که بشم وظیفه یک نفر، برام خیلی عجیبه! خیلی. و فکر کنم بدم هم نمی آد راستش!!!!!!! اما خیلی عجیبه.
*
زندگی فعلیم رو روز به روز بیشتر دوست دارم. آخر هفته هام انرژی می ده برای یک هفته تازه و سرحال و پرانرژی برای فعالیت های مثبت علمی... از اونور، طول هفته و خستگی هاش و پر ثمر بودن، کلی می طلبه و بهم می چسب که لذت زندگی آخر هفته ام رو ببرم.
تو طول هفته کلاس گل کاری و مهندسی سایت و بخصوص طرح واسم جون نمی ذاره. عاشق طرحمم! یعنی کل پروسه طراحیمون. شدیداً جذابه. و تو همین مدت کوتاه هم راینو و هم ایلاستریتور یاد گرفتم... باورم نمی شه که دو هفته بیشتر نیست که کلاس ها شروع شده. احساس مفید بودن، می برتم رو ابرها... پر انرژی و شادم می کنه.
*
همیشه به نوعی یه حدفاصل بودم بین دوستهای مختلفم، با عقاید و شرایط مختلف... تو ایران مثلاً بین بچه مذهبی ها و بازترها، یا اکیپ روشنفکر-مآبمون با عادی تر ها... تو دفتر فرهنگی بودم و روزه می گرفتم و از این طرف تیپ ظاهریم چیز دیگه ای بود. اونقدر فیلم و عکس و نقاشی خفن نمی دیدم، اما دوست داشتم... یا چیزهای ریز و درشت دیگه...
اینجا هم به نسبت همون نقش داره بهم برمی گرده... حدفاصل آمریکایی ها و اینترنشنال هام. وقت آزادم رو بین دو گروه تقسیم کردم... دوست دارم. هم از هندی ها و چینی ها شنیدن رو دوست دام، هم قاطی شدن تو فرهنگ آمریکایی ها.... ایرانی ها هم که همیشه هستن... خوبه... خیلی خوبه... 
باورم نمی شه که عوض کردن جوی که توش زندگی می کنم، چقدر خوب رو روحیه ام داره تأثیر می ذاره...
*
دیشب با اقلیت (یعنی دوست های آمریکایی ام! از 22 نفر که ماها باشیم، 12تا چینی داریم، 2تا ایرانی، دوتا هندی! با این گروه اقلیت که میریم بیرون، تنها اینترنشنالشون منم!) رفتیم شام. خیلی چیزهارو نمی فهمم. این که باید ریز ریز واسم توضیح بدن می ره رو اعصابم. بحث زبان نیست. زبانم توپ نیست، اما مشکل ون نیست، فرهنگه. اصطلاح ها، فیلم ها، تکیه کلام ها و موضوع های ریز و درشت سیاسی و اجتماعی... این توضیح دادن ها بعضی هاشون رو خسته می کنه. اما دوستهای من Beth و Kyle هستن که دوست هم دارن توضیح بدن... اوکی ئه. حسی که اذیتم می کنه اینه که فقط همین عجیب بودنم، متفاوت بودنم، باشه که براشون جذابم می کنه. دوست دارم متفاوت باشم. اما دوست دارم، این خودم باشم که تفاوت رو انتخاب می کنم و پرورش می دم. نه این که بهم تحمیل شه...
اینجوری ها....

No comments:

Post a Comment