Sunday, September 11, 2011

روزم رو می زی ام، آنقدر که روزی بزرگ شود...

"در سرزمین ما، رستم پسرش سهراب را می‌کشد. قصه‌ها می‌گویند که نوشدارو نیامد و سروش با رستم گفت که اگر تن سهراب را چهل شب و چهل روز بر دست‌های خویش نگه دارد، مرده به زندگی بر می‌گردد. رستم چنین می‌کند. در روز سی و نه‌ام، پیرزنی در رودخانه‌ای کنار پدری که جسد فرزندش را بر دست‌هایش بلند کرده‌است، رخت می‌شوید. پارچه‌ی سیاهی را مدام می‌شوید و می‌شوید و رستم از او می‌پرسد، که چه می‌کنی پیرزن؟ و زن در جواب می‌گوید، می‌خواهم سفید کنم این پارچه سیاه را، مثل تو که می‌خواهی مرده را به زندگی برگردانی، اگر از تو آن‌کار بر می‌آید، از من هم این‌کار ساخته است. رستم، جسد سهراب را بر زمین می‌گذارد. سهراب دیگر برای ابد مرده‌است. قصه‌های ما نمی‌گویند که اگر پدر، جسد فرزند را یک روز دیگر هم بر دست‌هایش حمل می‌کرد، مرده، زنده می‌شد یا نه. اما به صراحت آن صدای شوم محال را آوای شیطان می‌نامند. قصه‌های ما از تاریخی حرف می‌زنند که ما در آخرین لحظه‌ای که می‌توانستیم تغییری در جهانمان ایجاد کنیم، تسلیم شده‌ایم و تراژدی تاریخمان ادامه یافته‌است. این قصه‌ها ما را به خودمان نشان می‌دهند. قصه‌ها می‌گویند اگر قرار است تراژدی یک تاریخ تکرار نشود، رستم این‌بار باید جسد سهراب را یک روز دیگر بر دست‌هایش بگیرد. مثل زمین که هرگز کوتاه نمی‌آید در زمستان‌های سخت، در غوغای بادهایی که انگار زمزمه‌ی هر بهار را در نطفه خفه می‌کنند. اما بهار همیشه می‌آید. یعنی زمین هرگز تسلیم خودش، تسلیم دشواری‌های خودش نمی‌شود." از اینجا.
و چقدر درست... چند نفر از ما دقیقه نود بیخیال شده ایم؟ من، زیاد! خیلی زیاد! که نمی شود و نخواهد شد... این تاریخ نیست که تکرار می شود. این منم که تکرار می کنم، خودم را...

*

زندگی ام شلوغ و سخت شده. شلوغی که می پسندم. سختی ای که آزار نمی دهد. خسته ام، با لبخند. درونم راضی است. بیشتر هم می خواهم... بیشتر... بیشتر...

*

بلاگر مثل یه بچه سرتق و یک دنده شده... همه چیزش رو زیبا کرده، به سر و روی خودش می رسه، پست گذاشتن راحتتر شده... اما هنوز کامنت گذاری اش ایراد اساسی داره...

*

تشنه ام، گشنه ام... و درس دارم، درس...
تنهایی ام خودخواسته/ناخواسته است...

No comments:

Post a Comment