Sunday, September 25, 2011

چه کارها که نمی کنم!

اگه به یه استاد ایمیل بزنی، استاده جوابت رو بده و اولش بنویسه: Dear Mr. Tabibian اونوقت چه جوری باید محترمانه توضیح بدی که سوتی داده؟! :))
*
پارک می روم همچین و همچون گل گندم. جلسه دوم کلاس رو پنج شنبه رفتم و سه شنبه تحویل میان ترمه! من اییییقذه خوشحالم! :))

در راستای این پروژه پارک، با یه کارتن خواب رفیق شدم. بچه ها نمی خواستن بریم باهاش مصاحبه، اما تقریباً مجبورشون کردم... یعنی مجبور که نه، گفتم من می رم، هرکدومتون می خواین باهام بیاین... هر سه تاشون اومدن! اما فقط من حرف می زدم!
-جای تارا خالی! کلی یاد جورجاده کردم که من حرف می زدم، اما نمی فهمیدم جواب چیه! تارا حرف نمی زد، اما می فهمید، می نوشت! کلی کار گروهی می کردیم با هم :))- حالا باز خوبه این دوستمون لهجه اش قابل فهم بود! هرچند اصطلاحات تخصصی کارتن خوابی مطرح می کرد که هیچکدوم نمی فهمیدیم! و از اونجایی که به عنوان دانشجوهای متمدن و باسواد خیلی دماغمون بالا بود، غیر از یکی دوبار، بیشتر رومون نمی شد کلمون رو بخوارونیم و بپرسیم که "ای که گفتی، یعنی چه؟" دیگه آخرهاش فهمید خودش... گفت شماها اهل اینجا نیستین، هستین؟ گفتم "نه، دوتامون هندی ایم، یکی چینی، من هم ایران... می دونی ایران کجاست؟" و می دونست. و خیلی هم بهتر از خیلی آمریکایی های دیگه می دونست. هم آزادی های اجتماعی که داریم به نسبت عربهارو می دونست، هم روسری و چادر رو... احمدی نژاد رو خوب می شناخت و هم زمان با بوش، بهش فحش می داد! دوستش داشتم! خیلی!
و این بشر تو جنگ ویتنام بوده.
و بازماندگانی از این جنگ لعنتی ویتنام تو آمریکای متمدن، کارتن خوابند! باورش -لااقل برای من- سخته...

در راستای همین برنامه پارک، با چندتا جود طرف شدیم... خب ما از همه عکس می گیریم، طبق عادت... تنها کسایی که تاحالا شاکی شدن، اینها بودن. (نمی گم حق باهاشون نبود! به هرحال باید اجازه می گرفتیم) از کنیسه می اومدن با اون کلاه هاشون بر سر و بندهای آویزون از شلوار. مرد خانواده، با میزان متنابهی ریش... اجازه ندادن عکس بگیریم، و گفتن به خاطر اینکه شنبه است، با وجود این که دوست داره کمکمون کنه تو پروژه مون، اما نمی تونه... این بار سه تا بودیم. دوستهای هندی و چینی ام، به طور پیوسته معذرت می خواستن که مزاحم شدن! من راستش نه چندان... فقط گفتم درک می کنم. به هرحال ممنون.
بعدش داشتم سه ساعت توضیح می دادم به دوستهام که برنامه شنبه های جودها همینه، واقعاً نه این که نخواد کمک کنه، ولی شنبه ها نباید کار کنن... "دین"!
 اما دنیای عجیبیه این شهر جدید! هندی های شدید مذهبی! ایرانی های شدید مذهبی! جودهای شدید مذهبی! و گاهی مسیحی های خیلی مذهبی... همه کنار هم، همه "خیلی" مذهبی... دنیای عجیب، اما جالبیه این شهر جدید...

طرحمون باحاله! به چشم خواهری، استادمون هم خیلی "داغ" تشریف داره! خیلی ناراحتم که زن داره! ( :)))) ) از تک تک پروژه هامون لذت می برم... اولهاش فقط انجام می دادم که بره و تموم شه... یعنی می خواستم وقت بذارم، اما نمی شد که... وقت نبود... حالا که درسهام رو عوض کردم، وقت هست... و خیلی خیلی خوبه! زندگی خوبه...
این پروژه آخری، واسه میان ترم، باید یه مدل/ماکت بسازیم.
روده بر شدم از خنده وقتی بابا خیلی جدی به مامان گفته: "پوف! سیما باید زودتر بری آمریکا!" مامان گرخیده: "چرا؟ فکر کرده قانونی چیزی عوض شده" -"نگار می خواد ماکت بسازه!"!!!! :))))))))
حالا بابایی، این ماکت، مامان نباشه، بهتره! چون هرچی بیشتر کثافت کاری کنم، به هدفم نزدیکتر می شم! مامان باشه، نمی شه که! :))
خلاصه ماجرا اینه که باید "طبیعی" و "مصنوعی" رو تعریف می کردیم... یه عکس انتخاب می کردیم که یه سوژه با مقیاسی کوچکتر از مقیاس انسان انتخاب مب کردیم که چنین چیزی نشون بده. من این رو انتخاب کردم:
یه گل به اسم "chicory". یه گل آبی، که به صورت وحشی کنار جاده ها در می آد با پس زمینه مزرعه ذرت که اینجا فراوونه (MidWest، ذرت 23 درصد کل دنیا رو تأمین می کنه) و تیرهای چوبی برق... مزرعه های ذرت، طبیعتند، اما طبیعی نیستند! مهندسی شده اند... تیرهای برق از طبیعتند، اما روششون کار شده...اما گل ما وحشیه... واقعاً وحشیه؟! حتی چیکوری کوچولو هم راستش به آدمیزاد بسته است! کنار جاده ها در می آد، نه؟ کنار آسفالتی که آدمیزاد می سازه...
مرحله بعد باید یه داستان درباره یه چیز "عجیب" تو این رابطه طبیعی و مصنوعی می نوشتیم... تنهایی و بی توجهی به این وحشی بودن رو نوشتم... از زبون چیکوری!
مرحله بعد باید این چیز عجیب رو تبدیل می کردیم به یه تصویر اگزجره از یه شهر... من اول شهری ساختم که از توش گلهای آبی در اومده... غول آسا... قابل دیدن... بعد یه شهر که واحدهاش، یعنی ساختمونهاش و چیزهای ریز و درشتی، وحشی چیده شدن... هیچکدوم به دلم نشست... شهر رو از نو ساختم! شد این:
شهر باید شلوغتر باشه! می دونم! اما دیگه دیگه! همینجوری می شد فقط... یعنی وقت بود...
حرفها و نقدهای بچه هارو دوست داشتم. احساس کردم Gale (استادمون) هم خوشش اومده. البته اضافه کرد که "...هرچند قرار بود یه شهر واقعی رو تغییر بدین" و این که "به نظرم اگه من رو بذارن اینجا، بی زمانی رو خودم حالیم می شه... ساعت رو بردار!" کلی حرف از بی مقیاسی شد. بی جهتی... تعلیق... حرف از مینیاتورهای ایرانی شد! بی پرسپکتیو... بی زمن، بی مکان، بی مقیاس... 
کنار همه اون مفاهیم، اینها هم تو کارم هست... راست می گن! و حالا همه این مفهوم ها باید بشن یه ماکت، یه مدل... یه چیز بی زمان و بی مکان و بی مقیاس... که "وحشی بودن" رو تو زمینه طبیعی و مصنوعی نشون بدن... نتیجه اینکه نگار کلی مغازه های شهر رو گشته تاحالا... دنبال چوب های کار شده... و یه چیزی که بشه کش بیاد! مثل پلاستیک باد کنک... و این شده که مردم تو دانشگاه دختری رو می بینن که خم می شه و شاخه های شکسته و چوبهای خشک رو جمع می کنه...
در همین راستا، تو آمریکا پارچه فروشی نرفته بودم که رفتم! جای جالبیه! و فهمیدم کلی خرت و پرت داره که کلی ارزونتر از جاهای دیگه می فروشه! چوب بالسایی که من خریدم 3.5دلار، اینجا کمتر از 1دلار می ده! آخ جون آخ جون!

وسایلم تکمیل شده... تا جمعه، تنها کسی که یه چیزی برپا کرده بود، من بودم! احتمالاً بچه ها الان رو کارهاشون کار کردن... نمی دونم! من که مشغول پروژه پارکم این آخر هفته...

خلاصه که زندگی و هیجانهاش دارن بر می گردن... 
معمار بودن، دیوانه بودن، خووووووبه...

درسته که شیر ندارم، اما آب هویچ که دارم!
*
آهان راستی! این خوبه:

2 comments:

  1. دو نفر با هم دقيقاً از اين فيلم گفتن! جالــــــب بود!

    ReplyDelete
  2. همه چی آرومه من چقدر خوشحالم...

    ReplyDelete