Saturday, May 28, 2011

کابوس سال های وبا و مداوا

پیام خان تو فیسبوک این پست رو شیر کرده. 

"... که دیدم اضطرابی در لب‌های زنی که کنار مادرم ایستاده بود شکل گرفت و زیر لب گفت: کمیته کمیته و مادرم نگاهی به خیابان انداخت و دست برد و کاکلش را زیر روسریش پنهان کرد..."
"... پدرم تعریف کرد که به آستینِ کوتاه پیراهنش گیر داده‌اند و توبیخ‌اش کرده‌اند و او هم کوتاه نیامده و با حراست کارخانه گلاویز شده است. گفت احتمالاً اخراجش می‌کنند و پک آخر را زد و سیگار را در زیر سیگاری که مادرم برایش آورده بود خاموش کرد و به من نگاهی انداخت که در ابتدای راهرو ایستاده بودم و ترس خورده و بهت زده به حرف‌هایش گوش می‌کردم..."
حرص خوردن ها... فحش دادن های زیر زیرکی و رودررو...تحقیر... اضطراب...
اضطراب از خودت بودن...
اضطراب لعنتی...
*
وقتی می خواستم برم دانشگاه، نینا و مامان بابام یه جلسه چندساعته برام گذاشتن که دختر! بی حواس نباش، این جوری نباش، اونجوری باش، حواست به دور و بر باشه، بی هوا حرف نزن، هرچیزی نپوش... خلاصه خودت رو تو دردسر ننداز... و برای دخترشون که تا اون موقع لای پر قو و تو هوا زندگی می کرد، دختری که هرجا بود، انگار توی دنیای واقعی نبود، از تجربه هاشون گفتن. از اضطرابشون. هنوز یاد حرفها و تجربه هاشون که می افتم، لرز و خشم برم می داره... وقتی رفتم دانشگاهی که اونا برام تصویر کرده بودن اونقدر ملاحظه کار شده بودم که... اما دانشگاه من، اونی که اونها دیده بودند نبود واقعاً!!! دوره من خیلی از اونها دور نبود. خاله لیلا تازه چند سالی بود که فارغ التحصیل شده بود و مامان یه سال قبل. خاله لیلا تو شهید بهشتی درس خونده بود و مامان هنر آزاد مرکز! هرکدومشون تو بهشتی بودن... اون وقت من داشتم می رفتم دانشگاهی که قدیم تر ها بهش می گفتن فیضیه تهران! عشق و یا عشق و سنگک هم می گفتن بهش ولی به هرحال...
-به گمونم وقت اعترافات رسیده :))-

روز سوم دانشگاه، حراست کارتم رو گرفت! شلوار جینم کمرنگ بود از دید آقای رئیس حراست! 
خوشحال و شاد و خندان از در اصلی اومده بودم تو. دوره ای که همه مانتوها کوتاه و تنگ و جینگول و منگول بود، من یه مانتو معمولی نه خیلی گشاد پوشیده بودم که بلند هم بود. صبح کله سحر بود و حجابم هم استاندارد بود. شجاعی که اون موقع رئیس حراست بود، وایساده بود دم اون ساختمون سفید کذایی. فکر کنم می خواست زهر چشم بگیره. صدام کرد. همچنان خندان بی عکس العمل خاصی رفتم جلو. حتی نمی دونستم که اونجا حراسته! گفت "کارتت رو بده!" مثل یه بچه مثبت دادم بهش! فکر کنم خودش هم جا خورد که اینقدر راحت اقدام کردم!!! گفت "برو! شلوار جینت کمرنگه! کارتت حراست می مونه تا تکلیفت روشن شه!" رفتم و نشستم تو پارک جلو دانشکده و عرعر زدم زیر گریه! نه فقط این که کارتم رو گرفته و چی می شه الان! مونده بودم بعد اون همه روضه و داستان که برام خوندن به مامان بابا چی بگم؟ زنگ زدم الهام دوستم از بچه های مدرسه و با هق هق داستان رو تعریف کردم. حتی زحمت نکشید بیاد پیشم! کلی بهم خندید که چرا دادی بهش! برو پس بگیر! صورت کج و کوله ام رو صاف کردم و برگشتم حراست. رفتم تو. به پسره که پشت میز نشسته بود گفتم "اومدم کارتم رو بگیرم." گفت "واسه چی کارتت اینجاست؟" گفتم "نمی دونم! این آقاهه که دم در بود گفت شلوارم کمرنگه!" حتی زحمت نکشید از پشت میز رنگ شلوارم رو چک کنه! گفت "وا!!!" و برای این که حالا خیلی هم همکارش که نمی تونست حدس بزنه کیه رو ضایع نکرده باشه، گفت "خب سعی کن دیگه کمرنگ نپوشی!" اسمم رو پرسید و -ناگفته نماند از بین یک عالمه کارت دیگه که اونجا بود- کارتم رو پیدا کرد و بهم داد و... تمام...

من تو دوره تحصیلم چندین بار دیگه رفتم حراست! اکثراً چون موبایلم گم می شد و حراست برام می بردش اونجا... دو سه بار برای مجوز گرفتن برنامه ها و سفرها و یک بار هم چون با یکی از حراستی ها دعوام شده بود. رفتم که ازم معذرت خواهی کنه!!!
نینا برای من به عنوان نمونه ای از دوره قبل، اگه حراست می دید، یخ می کرد و سریع دستش می رفت به مقنعه اش، نه که ماها نمی ترسیدیم و شال و مقنعه مون رو درست نمی کردیم. چرا می کردیم. اما فرق می کرد...
من چندباری مثل خیلی از بچه های دوره مان با حراست ورودی دخترها بحثم شد. سر حجاب و این حرفها. به خصوص لجم می گرفت چون نه اهل آرایش و لایک اونجوری بودم، نه مانتوهای خیلی ناجوری می پوشیدم به نسبت عرف دانشگاه. با این حال مانتوهای نازک و رنگولی منگولی من یا موهای رنگی رنگی ام یا کوتاهی و تنگی مانتوهام چیزی نبود که نسل قبل داشته باشه.
یک بار روز باز که داشتم بچه پشت کنکوری هارو می گردوندم، با یکی از حراستی ها دعوام شد اساسی. سر یه چیزی تو این مایه ها که چرا از این ور بچه هارو بردم و چرا از اون طرف نه. بی ربط می گفت، اما من هم جلوی همه اون بچه ها و جلوی بقیه آدمهای داشنگاه داد و بیداد رو کشیدم سرش و خلاصه کلامم این بود که تو کی هستی که به من بگی چیکار کنم!!! آخرش طرف اومد ازم رسماً معذرت خواست!

شجاعی ماه های آخر ازم مدام می پرسید پذیرش آمریکام چی شد... آخرش هم بهش شیرینی ندادم :))
*
واسه پیام خان نوشتم تو این مایه ها:

دنیایی که ما تجربه کردیم، خیلی فرق داره و داشت با کسایی که کم کمش 7-8 سال از ماها بزرگتر بودن. دارم درباره کسی حرف می زنم که خودشه. و کارهایی که دوست داره رو می کنه، فقط... سیاسی نیست... به گمونم گیر دادن از ریخت و قیافه و همه چی از سرتا پای آدم از ته مغزش تا صورتش، تو چند سال خیلی بیشتر محدود شد به گیرهای سیاسی، آزادی بیان و از این بساطها... اگه تو توی تهران جینگولوترین قیافه رو هم می داشتی، اگه حس می کردن که حرف سیاسی اجتماعی نمی زنی و کاری به کار کسی نداری، زیاد اذیت نمی کردن... لااقل نه به اندازه قبل.

نینا باید همش مراقب می بود که چی می گه، با کی حرف می زنه و چه جوری. بابام نگران می بود که دختر یه دنده 14-15 ساله اش روسری سر می کنه یا نه. مامانم نگران سوتی های چپ و راست من بود و هپلی هپو بازی هام. ولی من و بچه های هم دوره ام اگه با کله وسط حرف استادها و معلم ها و رئیس دانشکده نمی پریدم، انگار می کشتنمون. اگه حتی برعکس اعتقاد واقعی ام، بحث اعتقادی با معلم دینی ها راه نمی انداختیم انگار بی کلاسی بود. تو دوره ما هم استادهای دانشکده معارف عوضی زیاد داشتیم. اما خودشون می گفتن که یال و کوپالشون ریخته. دختره بر می گشت همچین قشنگ طرف رو مسخره می کرد تو روش که نمی فهمید از کجا خورده. نمره اش شدید کم می شد. اما نه می افتاد، نه کارش به حراست می کشد. تازه همیشه پز نمره داغونش رو هم می داد همه جا.  من با چندتا از آخوندهای دانشگاه و مدرسه چهارباغ و بچه های بسیج رفیق بودم و هیچ مشکلی حس نمی کردم. بچه ها می دونستن نماز نمی خونم و با این حال عضو دفتر فرهنگی دانشکده بودم. مهمونی ها و مسافرت های مختلط گروهی و لباس های تنگ دختر و پسر و رقص و شادابی هامون که دیگه هیچی... چیزهایی که هم سن های ما 12-13 سال قبل از ما نداشتن. 
همین گشت ارشاد کوفتی من رو هم گرفته. نمی خوام بگم که دوره ما واقعاً گل و بلبل بود یا ما اضطراب و اعصاب خوردی نداشتیم. چرا داشتیم... همین که نگار ساده خل و چل هم پاش به وزرا کشیده شده، یعنی ما هم "گیر" رو تجربه کردیم. ولی می خوام بگم اون قدر که مامان مثلاً اون شب کذایی حرص خورد و ترسید، من حرص نخوردم و تا وقتی مجبور نشدم، به مامان زنگ نزدم. و فکر کنم تا این لحظه ای که بابا این رو داره می خونه، بهش نگفتیم! خب حرص می خورد!!!
اما تهش معذرت خواستن و من هم اون فرم کوفتی رو امضا کردم و تمام. از روزی که گرفتنم شد پز جدید!!!!! کلاً تو نسل ماها، گرفته شدن توسط گشت ارشاد یه جور پز بود واسه خودش!!! یه چیز غیر قابل قبول و غیر قابل درک برای قبلی ها...

بچه های ما انگار مخصوصاً یک کاری می کردن که دم در دانشگاه گیر بدن بهشون. این گیرهای متنوع رو می اومدیم با آب و تاب تعریف می کردیم و یه کم چاخان هم چاشنی اش می کردیم و پز می دادیم و به ریششون می خندیدیم. بچه ها تتو می کردن که پاک نشه. دم در  مقنعه رو می کشیدن جلو -و نه این که موهارو کامل بدن تو- و آرایش کمتر می کردن و از دم در دانشگاه مستقیم می رفتن دستشویی برای تجدید خوشگل و منگول آرایش. تو سینماها یا ماشین خیلی هارو می دیدیم که روسری از رو سرشون افتاده بود یا دختر و پسرهایی که تو بغل هم جا خوش کرده بودن. شمالی که بچه های نسل ما می رفتن از زمین تا آسمون فرق می کرد با شمال نسل قبلی ها.
ما هم اضطراب داشتم. اما اضطراب این که می خوام یه تولد 60 نفره شلوغ پلوغ بگیرم و آیا چی می شه، با اضطراب جرئت نکردن برای حرف زدن درست و حسابی با همکلاسیت فرق می کنه. من هیچ وقت تو دوره دانشگاهم اضطراب نداشتم که با همکلاسی پسرم تو کلاس تنها بمونم. یه جورایی تعریف شده نبود اصلاً! مگه می خوایم چیکار کنیم؟ پیش هم می اومد اتفاقاً... می شستم یه کله بحث می کردم و حرف می زدم و همه می رفتن و من می موندم و طرف... حالا چه فرقی می کرد امید باشه، امیر باشه، سپیده، تارا، سحر... اما تو دوره قبل چنین چیزی نبود. ملت شرطی شده بودند...
از بچه های نسل قبل یکی، یک بار از شدت خشم ماجرایی که سرش اومده بود اتاق خالی دانشگاه گیر آورده بود و رفته بود عکس خامنه ای رو پرت کرده بود رو زمین و هنوز از یادآوریش دلش خنک می شه... ماها فحش می دادیم، ولی چنین فشاری نبود رومون. ملت اتاق خالی گیر می آوردن، کارهای دیگه می کردن!!!!!!
اضصراب کشف شدن بوسه ها و خیلی بیشتر از اون توی دانشگاه، حتی توی پارک و توی خیابون، با اضطراب این که جرئت نکنی دست دوست دخترت رو بگیری فرق می کنه. از سر فضولی مفرط، من لااقل پنج تا زوج رو می شناسم که تو دانشگاه یا پارک با هم عشق بازی داشتن. فکر کن! توی دانشگاه! تو کلاس های خالی، عصر... 12-13 سال قبلش تصورش هم نمی شد کرد. از اونها که می شناسم، دو-سه بارشون رو می دونم که مچشون گرفته شده. حالا یا با مأمور انتظامات پارک، یا آقای رنجبر!!! اما با استغفرالله و اینها حل شد... این دوست دختر و پسرهای بدبخت هم اضطراب کوفتی ای داشتن و داشتیم... اما می خوام بگم فرق می کرد. همین. و این فرق رو نوع رابطه، رو نوع برداشت تو از زندگی، نوع شخصیتی که برای تو ساخته می شه... روی همه چی تأثیر می ذاره.
آره، اگه شاخ بازی در می آوردن، حتماً کارشون به حراست هم می کشید و پرونده و پرونده بازی... اما متوجهی چی می گم؟ می خوام بگم تو دوره ما، خیلی بیشتر شدنی بود که خودت باشی. که آدمیزاد باشی...

تو این که من شانس آوردم، شکی نیست. خانواده خوبی داشتم که نمی ذاشتن دخترشون آخ بشنوه. مدرسه خوبی داشتم که خیلی کمتر گیر می داد. خودم هم به نظر بچه مثبت می اومدم و بی حجابی هام به شلختگی تعبیر می شد (بی ربط هم نبود). ما به هرحال دنیایی که ماها تجربه کردیم... انگار از بیخ یه دنیای دیگه بود و هست... گاهی خیلی سخت ماها اضطراب بچه های اون موقع رو درک می کنیم. و خیلی وقتها شده که بچه های اون دوره، بخصوص اونهایی که زدن بیرون، اصلاً باورشون نمی شه که ماها هم تو همون مملکت زندگی می کردیم.
می دونم همه جای ایران هم مثل علم و صنعت و فرزانگان و شمال تهران نیست... ما به هرحال تهران هم جزئی از ایرانه. تغییر از یه جایی شروع می شه دیگه... اول تهران، بعد اصفهان، بعد احتمالاً به شهررضا و یزد هم می کشه... می دونم و شنیدم که می گن دیگه اینجوری نیست انگار! به خصوص از وقتی می خوان دوباره سفت و سخت تر بگیرن... اما من یکی اعتقاد دارم، سرعت تغییر رو می شه کند کرد یا حتی موقتی متوقف کرد، اما نمی شه به عقب برش گردوند!!! به خصوص تغییراتی که به ذات آدمیزاد بودن برمی گرده...

اینهارو گفتم که تهش بگم خوندن اون متنه هم خیلی خوب بود!!!! که ماها هم یادمون نره رفیقهای چندسال بزرگتر از ما چه فشارهای ریز و درشتی بهشون اومد... نه که ماها تو دنیای آزاد زندگی کرده باشیم! اما طعم عافیت رو بهتر می فهمیم لااقل
;))))
نمی خوام بگم دوره ما خوب بود. واقعاً این رو نمی خوام بگم. آزادی عقیده، آزادی بیان، آزادی پوشیدن لباس... همه اینها هم دوره ما، هم دوره قبل از ما ازمون گرفته شد. کم یا زیاد، به هرحال بده... مخربه، داغون کننده است... اما به هرحال می خوام بگم نوع فشار، تأثیرات روانی اش برای ما با برای چند سال قبلی هامون یه جورایی شبیه از زمین تا آسمون فرق می کرد و می کنه...

اگه این رو قبول کنیم، یکی از ریشه ها و تفاوتهای انواع بیماری های جتماعیمون واسمون بیشتر روشن می شه...
دوست دارم درباره این هم بحرفم، اما دیگه بسه دیگه! فردا می خوایم بریم ددر دودور... لااقل برم جمع و جور کنم...
*
خبر: جوادی آملی گفته آشپزخانه اوپن، اسلامی نیست، حرام است.
خبر: به جای سرطان پستان بگوییم سرطان سینه.
خبر: مزاحمین نوامیس...
خبر: گشت ارشاد...
خبر: اعدام...
خبر... خبر... خبر... می دونی؟ من کلی خوشبینم! 
*
بی ربط نوشت یک: شیر سرد دوست دارم.
بی ربط نوشت دو: واقعاً ویندوز سون بهتر از ویستا ئه؟
بی ربط نوشت سه: بهزاد واسه پست قحط الرجال کامنت گذاشته: "اومدم آمريکا تکليفم رو با تو يکی معلوم می کنم. می رم پيش قاضی 3 طلاقه ات می کنم و خلاص. دخترجان..." یعنی عاشقتم! تو بیا، من خودم 5تا طلاقنامه می دم دستت! تو فقط بیا....

2 comments:

  1. بسيار خوب، اما روايت علم و صنعت رو من و تو دو جور کاملا متفاوت تجربه کرديم. اتفاقا من هم با همون ديد تو وارد علم و صنعت شدم اما علم و صنعت من با تو خيلی فرق می کرد. من و مطمئنم بيشتر بچه های مهندسی هنوز در همون روايت بچه های 7،8 سال بزرگتر ما بودن. اتفاقا حرف زدندختر پسر در همين دانشگاه برای بچه های ما جرم بود، حتی اگر 2 نفر در راهروی شلوغ با هم حرف بزنند.
    من حتی وقتی به خودم فکر می کنم می بيينم بازی همون مدل رو خوردم و فقط وقتی کمی فاصله گرفتم فهميدم بازی يه عده کلاش و شياد رو خوردم. اين که می گم کلاش و شياد به معنای واقعی کلمه می گم که هيچ لغت ديگه ای جاش رو نمی گيره.

    ReplyDelete