Sunday, May 15, 2011

in Denial

نوع شادی ام تغییر کرده... 

شادم. می دونم که شادم. دلیلی ندارم که نباشم...
اما نه از ته دل... نباید به خودم دروغ بگم: از ته دل شاد نیستم. لبخندم از ته دل نیست. من شادی، شادابی، لبخند و طراوت رو تجربه کرده ام... زیاد... حسی که الان دارم، اونها نیستند! می دونم که الان خیلی چیزها و حس ها دارم، اما اونها که باید باشند نیستند.......... حتی گاهی بدتر، شیطنتم از چیزهایی آغاز می شه که گاهی خودم رو هم می ترسونه... بغل کردن هام، خودم رو به شک می اندازه...
*
صدای توی هدفون نمی ذاره صدای تق تق فشردن دکمه هارو بشنوم... جدا ام از دنیا... توی خلأ، معلقم... تنها چیزی که هنوز بهم ثابت می کنه همونم که هستم... تو این لحظه، تو این سرما، انگشتهامه که مثل معلول ها خمشون می کنم موقع تایپ کردن...
معلولیت زندگی ای که زندگی اش می کنم، منعکس می شه توی پیچ و تابهای انگشتهای دست و پاهام...

نگار فارغ التحصیل شده... می تونه تو آمریکا، یکی از کشورهای خوب دنیا کار کنه و درس بخونه... می تونه آینده پر از موفقیتی رو بگیره تو دستهاش... همونی که همیشه می خواست... اما تهی تر شده... مثل یه درخت میوه پر بار... که موریانه زده به تنه اش، به بدنه اصلی اش... نمی دونم موریانه ها به درخت ها هم می زنند یا نه... اما به من زده اند... آفت کش لازم دارم...
*
بابا بدترین نوع دندون رو داره!!!! همه می گن شاید خیلی هم خوبه، اما بدترینه... بابا هیچ دردی حس نمی کنه اگه دندون هاش براشون مشکلی پیش بیاد... تا خراب شن... تا ته خراب شن... وقتی به دکتر می رسه که دیره، خیلی دیر...
بدترین نوع مریضی همینه... مریضی ای که هیچکی، حتی گاهی خودت هم نفهمیش... راستش دارم فرار می کنم... دارم به ایلینویز فرار می کنم... از خودم و دنیای خودم فرار می کنم... گاهی می ترسم، از خودم و دنیای خودم... زیاد شک می کنم... و هر روز توی شارلوتس ویل از روی ریل که رد می شم فکر می کنم واقعاً خوابیدن روی ریل خیلی درد داره؟ 
روزهای شلوغ فکر نمی کنم، می تونم فرار کنم... اما شلوغی ام داره کم می شه... زندگی ام وحشی و ترسناک می شه... کسی این جمله ام رو باور نکنه، اما شاید یه روز، یکی از اون روزهایی که هوا خیسه، روی ریل خوابیدم...........
*
این متن نبوی........
همین.

نه چرا... حرفی دارم... درادامه شعری که نبوی آورد: "دلم بگرفت و شد جانم ملول     زین هواهای عفن وین آب های ناگوار"
*
شاید نزدیک پنجاه باری از پریروز تاحالا خونده ام: everything is dust in the wind....
*
"چگونه می توان به تاول های پا گفت تمام مسیر طی شده اشتباه بود"... از فیسبوک مهدی عبدالملکی...
*
دارم فکر می کنم اگه نویسنده ای کوچک بودم، برام بهتر بود... اوج و لذت رؤیاهام قوی تر و شاداب تر می بود... تا زندگی کردن رؤیاهام... تا دیدن کوچیکی و حماقت دنیا... تا ترس عمیقی که از خودم دارم... عمق "fake" بودن خودم... 
خودم رو دوست ندارم...
باید به ایلینویز فرار کنم تا به خودم فرصتی دوباره بدم... شاید، فقط شاید فرصت دوباره جواب بده... فقط شاید...
*
من محکومم به زندگی.
زنده نبودنم یعنی غم (هرچند از دید خودم احمقانه) بعضی/خیلی ها... یعنی سست شدن بعضی ها... زنده بودنم در اوج مردگی شاید بهتره تا مردنم...........
*
احساسی رو دارم برای پوشیدن ردای فارغ التحصیلی که می تونم مشابه بدونمش با احساس سید حسن تو فیلم زیر نور ماه... ترسش از تن کردن لباس روحانیت...
وقتی از 12 تا هم دوره ای هامون، فقط 10تا فارغ التحصیل می شیم، وقتی از این 10تا 8تا فیسبوک دارند... وقتی از این 8تا، 6تا می نویسند که هورا، فارغ التحصیل شدم... و وقتی هیچکدوم بیشتر از 10-15تا لایک و کامنت نه داخل فیسبوک و نه بیرون فیسبوک نمی گیره... وقتی من می دونم که اوضاع خیلی هاشون از من خیلی خیلی بهتره... وقتی تو درس خوندم چیزی که قابلیت تبریک شنیدن داشته باشه، نمی بینم... می لرزم و نگران می شم وقتی می بینم تا الانش 60 تا لایک و 50 تا کامنت در رابطه با فارغ الاتحصیلی و دفاعم می آد رو در و دیوار فیسبوکم، علاوه بر هوارتا تلفن و... می ترسم چون خودم رو توخالی می بینم... چون ضعفهامو می بینم و حس می کنم کم کمش 50تا آدم رو سرشون رو کلاه گذاشتم...
می ترسم و جز به سه تای اول جواب نمی دم... نمی تونم که جواب بدم... 
از خودم بدم می آد...

من از لباس فارغ التحصیلی می ترسم...
من سعی ام رو می کنم، اما از مسئولیت می ترسم...
من از این همه "من" گفتن بدم می آد... وقتی توی "من" چیزی نمی بینم... وقتی توی "من" فقط تهی بودن و وحشت می بینم...
*
"I close my eyes,
only for a moment and the moment's gone.
All my dreams,
pass before my eyes a curiosity.

Dust in the wind...
All they are is dust in the wind...

Same old song,
just a drop of water in an endless sea.
All we do,
crumbles to the ground though we refuse to see.

Dust in the wind...
All we are is dust in the wind...
Oh-a-aah...

Now, don't hang on.
Nothing lasts forever but the Earth and Sky.
It slips away,
and all your money won't another minute buy.

Dust in the wind...
All we are is dust in the wind...
All we are is dust in the wind...
Dust in the wind...
Everything is dust in the wind...
Everything is dust in the wind..."

وه که
I am just refusing to see... I am just in denial...
I gotta run away... far far...
I am scared... and maybe the only remained hook to hang is the coldness of the Illinois... maybe it can warm me up... again...

as a dust in the wind....

پینوشت بعد از تحریر: یأس های فلسفی ام دارن خطرناک می شن... عمقشون رو می گم... یه جور زخم های کاری مزمن... امیدوارم خوشی هایی باشند که زده اند زیر دلم...
شده ام مثل زنهایی که ویار دارند!!! بوی پلو مرغ حالم رو بد می کنه...

4 comments:

  1. بدترین خصوصیت آدم همینه... خودش میفهمه یه جای کار می لنگه. ولی نهووو از اون بدتر هم هست... وقتی خودش اشتباه می فهمه!

    ReplyDelete
  2. Chera ? Negaranam

    ReplyDelete
  3. guess what... it's time to wake up... there is nothing to fear, we are all changing we should not measure ourself with old metrics, renew your metrics time to time, trying to be deeper doesn't mean we need to be sad... we might realize we don't want to be over excited sometimes but it doesn't mean we should undermine values of life. our values are with us, they might change, we should not fear, but principals are there to protect us

    ReplyDelete
  4. حس می کنم خودت با خودت دعوات بشه...
    تضادهای درونی همیشه خطرناک ترین هستند به نظر من....

    ReplyDelete