Friday, May 27, 2011

رو به بالا

نگار -باز- مارکوپولو می شود... دوست دارم. سفر دوست دارم. بخصوص اگه مفت برات در بیاد.
هم سفر خوب، خوب چیزیه... زندگی داره شیرین می شه... حتی اگه ندونم مامان بابا رو کی می تونم کنارم داشته باشم...
هیچ وقت فکر نمی کردم این قدر بچه ننه، دختر بابا باشم... اما هستم انگار! زیاد...

خوشم می آد برنامه ریزی برای هیچی نکرده بودم و داره جور می شه... جون بکنم و رانندگی ام رو ردیف کنم، زندگی بهتر هم می شه...
خوشحالم که هاله و تارا و شهلا رو دارم... خوشحالم...

عشق یعنی صورتکی خندان ساختن با پوست تخمه... شاد شاد شاد... نگارا نگارا نگارا...
مریم خونم، کاوه خونم، عباس ترکاشوند خونم، نعیم اورازانی خونم کم شده... حرف زدن خونم کم شده... تنهایی خونم کم شده...
سرگشتگی خونم زیاد شده... بلوغ خونم زیاد شده... فشار خونم زیاد شده، آمریکای خونم زیاد شده، تنهایی خونم زیاد شده...

آره آره... تنهایی خونم، تنهایی نشستنم توی جای همیشگی خودم تو علم و  صنعت... تنهایی نشستنم دور و بر حوض میدون نقش جهان یا نشستنم تو حیاط مدرسه چهارباغ دم غروب یکی از روزهای عید... تنهایی پرسه زدنم تو کوچه پس کوچه های ظفر... تنهایی نشستنم لب پشت بوم و آواز خوندن... تنهایی آواز خوندم تو راه برگشت خونه... تنهایی تو ایستگاه اتوبوس وایسادن و از گرما و سرما نالیدنم... تنهایی خونم کم شده...
تنهایی خونم، تنهایی به چهاردیواری اتاق زل زدنم، تنهایی آمریکا درک کردنم، تنهایی و متفاوت بودنم توی یک جمع، چه زبانی و چه فرهنگی... تنهایی فکر کردنم، تنهایی زل زدن به صفحه مانیتورم... تنهایی خونم زیاد شده... غز خونم زیاد شده. حتی با وجود اینکه می خندم.

نگارا نگارا نگارا... غرهایت رو از خودت بگیر، خنده ات را نه.

نسبت به ایلینویز احساس خوبی دارم... باشد که به خوبی بگذرد...
(راستی، ایلینویز رو اینینوی می خونن... ریشه فرانسوی و این حرفها... اما اینیلوی نوشتن رو دوست ندارم...)

1 comment:

  1. خوبه، قبل اينکه کلام من منعقد بشه سر عقل اومدی، از اين به بعد شام و ناهار رو به موقع آماده کن... اگر نفهميدی چی می گم برو کامنت دوتا پست قبلی ات رو بخون

    ReplyDelete