Friday, July 21, 2017

-

برای اولین بار تو آمریکا برام اتفاق افتاد. بعد از کار، هوای کاملا روشن، پمپ بنزین شلوغ، وقتی منتظر بودم باک پر بشه...
به روبرو نگاه میکردم. ولی ذهنم اونجا نبود...
تا تمام وجودم همونجا حاضر شد. پشت پمپ روبرویی بود. کشید پایین. عورت نمایی کرد. کشید بالا. رفت.
و من همچنان خشکم زده بود.
همین.
حالم، در سی و دو-سه سالگی، وسط پمپ بنزینی وسط زمین و هوا، خوب نبود.

Saturday, July 15, 2017

درد، آدمها رو از انسانیت دور میکند

Melancholy.
All summarized in this heavy word...

نگران خودمم. خودخواه تر شده ام. قبلا غکر خودکشی بود و عملی نمیشد چون نگران دیگران بودم. دردی که داشت برای دیگران... احتمال ویران کردن زندگی و خانه دیگران...
الان اما، خودخواه تر هم شده ام حتی. دیگران برام اصلا مهم نیستند. زجر خواهند کشید که کشید. به درک. من خسته ام. از اشکهای شبانه. از نقش بازی کردن روزانه. از این خود بی خاصیت و سنگین. خیلی سنگین...

و چقدر خوشحالم که اینجا، متروک شده. که میشه رفت و سر در ویرانه ای، فریاد زد... نعره زد...

پینوشت: فکر میکنم که چقدر دیر قانونی که اجازه میده زنانی که همسر غیر ایرانی دارند فرزندان خودشون رو به ایران ببرند، تصویب شد... چقدر دیر، برای مریم.

Thursday, July 6, 2017

گا

- آره... ناطور دشت و عقاید دلقک رو تقریبا همزمان خوندم... شاید شونزده بودم... شاید هم هفده... اونقدر قبل بود که دیگه یادم نمیاد... شاید هم نمیخوام که یادم بیاد... از ناطور دشت خوشم نیومد. یعنی نه. از عقاید یک دلقک بیشتر خوشم اومد. میدونی؟ آدم با چیزی که بیشتر هم ذات پنداری میکنه، راحتتر هم ارتباط برقرار میکنه و تو خاطرش میمونه...
- یعنی دروغ گفتی و نقش بازی کردی؟ لبخندهات و خنده هات... برق چشمهات... دروغ بودند؟
- نه. هیچ دروغی در کار نبود. هر دلقکی گه، گاه، نیازمند فراموشی ئه. نیازمند وقفه، هرچقدر هم کوتاه. نیازمند فاصله گرفتن از خودش و از دنیای کثافتی که توش غرق شده... تو و بودن تو، بهش این شانس رو داد. اجازه داد فکر نکنه. مکث کنه. زندگی کنه. حتی شده یه کم. بی گذشته. بی آینده. با لبخند...
- پس بعدش؟ سیاهنمایی این روزها؟ حال خراب کاسه چشمهات...؟
- داستان اون شتر ئه که تا خیر حد توانش روش بار گذاشته بودن و هیچ نگفت... لحظه آخر، یه پر، به بارهاش اضافه شد و... نتونست. دیگه نتونست. افتاد و مرد. این روزها، دلقک نمیتونه... دیگه نمیتونه... افتاد و شکست.
پر، وزنی نداره واقعا. عقاید یک دلقک اما، به همون گایی رفته اند که ناطور دشت. مدتهاست. سالها، شاید.
پینوشت. چند شب اخیر، در میانه های شب، کسی با انگشت میرود در چشم راستم. گاهی راست بین سه چشم و گاهی راست بین دو چشم. چشمم درد دارد به هرحال. از اشک کمتر.


Tuesday, July 4, 2017

شطرنج

از شطرنج متنفرم. به یاد ندارم برده باشم. برای همین بازی میکنم. یک خودکشی طولانیِ سیال.

بابا یادم داده. بابا، خودکشی رو یادم داده.

عکس رو فهیم برداشته. درونم رو یک دیو دو سر.
عکس رو فهیم در شارلوتسویل برداشته. بعد از شش سال، برگشتم. از شارلوتسویل متنفرم. کمتر از خودم. کمتر از شطرنج.

Wednesday, June 21, 2017

Anxiety, attacks.

یه ترکیبی از اینکه کل روز، کل هفته، کل ماه، کل سال نشستم خودم رو قضاوت میکنم و به خودم فحش میدم.
که فکر میکنم چقدر کم گذاشتم و چقدر خوب نیستم و چقدر نبودنم بهتره...
کارهای نکرده ام بیشتر به چشمم میان تا کرده ام. به جلی آدمها، خودم رو قضاوت میکنم و ناراضی ام. به جای کارلا، باب، کریگ، تارا، مامان، بابا، بهزاد، کامیشیا، دانا، دیوید، دیدی... کسایی که شاید اصلا حتی بهم فکر نکنن...

نبودنم، بهتره؟
قطعا اسونتره.

- و یادم باشه اگه زمانی خودکشی یا اتانازی کردم، کمک نخوام. تو این مملکت، همه چی، حتی مهربونی کردن، هزینه داره.

Monday, June 19, 2017

شکرآب

مهربون، گوشه خودش منتظر میمونه تا بالاخره برم سراغش...
حتی اگه نصفه شب باشه... حتی اگه هوا دو نفره باشه... حتی اگه شکر و آب، دنیاش رو پر کرده باشن... حتی اگه وقتش رو نداشته باشم...
منتظر میمونه. با لبخند.

Sunday, June 11, 2017

هپی کوالا

ماه تقرییا نیمه بود. شب تقریبا کوتاه بود. و یادم باشد که در سی و دو سالگی، اولین ماشین خودم ( تقریبا با پول خودم) را تحقیقا گرفتم.
اسمش رو بگذاریم کوالای مهربون.
راکویل تا بالتیمور، چسبید.
دنیا با امید قشنگتر میشود.

Wednesday, June 7, 2017

مرا به تهران برسان...

حدود یک سال گذشته. از اون ماه رمضان تا این ماه رمضان.
امروز روز سوم کارم توی شرکت جدیده. با منظره آب و شکر! جذابه. دلچسبه. باعث میشه یادم بره امروز ایران حمله انتحاری شده. داعش؟ تهران؟
آخ.

Tuesday, June 7, 2016

سحر

سحر رو دوست دارم...

امسال تعداد ماه رمضان های خارجستانم، با اونهایی که ایران روزه گرفتم، برابر میشه. از این به بعد با خاطره رمضانهای ایرانی، سحری میخورم و افطار میکنم...
و همچنان دوستش دارم.
تنهایی و تاریکی دم سحر رو دوست دارم. خاطره رادیوی کوچک زردم و هدفونی که تو گوشم بود برای اینکه کسی رو بیدار نکنم... فکر اینکه امروز صبح یا شب خودم رو چه جوری ؟ با چی سیر کنم. چه کارهایی رو بکنم یا نکنم که کم نیارم. گرمازده نشم. خسته هم نشم.... از لیوان شیر سرد دست گرفتن و به بیرون زل زدن و مرور زندگی کردن... از تصور اینکه بالاخره جایی حلیم گیرم میاد؟ فکر آش رشته و شله زردی که ممکنه امسال به دستم برسه و ممکنه هم که نه... از دغدغه ثرصهای تیروئیدم که صبح بخورم یا افطار... از مسواک پایان مراسم سحری خورون و حس طراوت و خوابالودگی شاد خواب بعد از سحر... افطار تنهایی و خوردنهای تدریجی تنهایی که تا خود سحر ادامه پیدا میکنه... اهمیت آووکادو و آب لیمو... سکوت شیطونم تو جمع ها و بین تمام اونهایی که شک ندارند من و روزه یک جا نمیگنجیم... انتخاب موسیقی و ربنا و اسماءالحسنی و اذان آقاتی و از امسال مجیر نامجو... تصمیمهای خیلی ریز و خیلی دلی و شخصی... مایکرومنیجمنت های معطوف به خودم... که در زندگی عادی ام کم پیش میاد...
همینه. از سحر خوشم میاد، چون توی تاریکی و فراموشی اون بیرون، وقتهایی رو پیدا میکنم که همه و همش معطوف به خودمه. بیخیال بقیه و طرز فکرشون و مسئولیتهام در برابرشونم و فقط خودمم و خودم. هرکار دلم میخواد میکنم و هرجور دلم میخواد و مطلقا و صرفا درباره من بودن، خوشحالم میکنه. حداکثر فکرم درباره دیگران اینه که بیدارشون نکنم... برای آدمی که همش و همه جا دغدغه دیگران رو داره و غیر از اون نمیشناسه، این بازه های کوچیک، مثل خوددرمانی میمونه... خودلوس کنی فرض کن. یه علامت تعجب. یه حس لذت بخش نامتعارف... که نمیخوام بهش عادت کنم. اما میخوام که مزه اش زیر دندونم هم باشه...
از همیشه ای که یادم میاد، روزه برای من مفهوم واقعی تنهایی بوده. برخلاف خیلی ها و تجربه رمضان خودشون یا خانواده هاشون...
دوستش دارم اما. یه خاطره مطلقا شخصی و خصوصی دوست داشتنی ئه، که در «حال» اتفاق میفته.
رمضانم مبارک.

Sunday, April 10, 2016

محبت والدین

چشمهام رو باز کردم، مامان بهم قرص میده، میگه چرا کف دستت سفیده؟ کم خونی... برو دکتر!
بعد بابا اومده میگه برای صورتت هم برو دکتر! میگم صورتم چشه؟ میگه پوستت زبر ئه! امروز بهتره البته. ولی برو دکتر....
بعد مامان میگه نه، این مشکل موهاشه که زیاد ئه و زبر به نظر میاد... باید بره هورمون هاش رو چک کنه... بابا میگه نه. صورتش رو میگم. فکر کنم ویتامینهاش درست نیست!...
و بحث ادامه داره....

صبح یک شنبه ماست :-D

Wednesday, January 27, 2016

سرخی من از تو، درامای تو از من!

حالم یه جور حال خوبیه!!!
هر وقت اعصاب ندارم، هر وقت عصبانی ام، هر وقت میخوام فکر نکنم، کارهای خوب خوب میکنم!!! productiveترین زمیانهای زندگیم، وقتهایی بوده که اعصاب نداشتم و حالم خراب بوده!!!
از قرار هم الان اعصاب ندارم! نتیجه اینکه انقلاب کردم تو شرکت و باعث شدم وسوسه عوض کردن برنامه هامون بیفته به جون شرکت... راینو خریدیم و وکتورورکس رو ممکنه بیاریم شرکت... با برایس رفتم ناهار و کلی هم خوب بود و راضی ام... گفت مامان بابا هروقت اومدن اینجا، میخواد ببیندشون!!! (فکر میکردم مدتهاست از وقت جلسه اولیا و مربیان گذشته!) و هم اکنون یک روزه، یه پروپوزال نوشتم برای کنفرانس ای‌اس‌ال‌ای که کلللللی راضی ام از خودم و از اون... بهله! اینجوریهاست!

- کریگ میخنده میگه توش واسه تو چی داره؟
- تو دلم میگم کم کمش اینکه چند ساعت به چیزهای دیگه فکر میکنم... اگر هم بشه که یه سفر تفریحی-علمی لذتبخش به نیواورلئان رو افتادم که با زور بازوی خودم، با آدمهایی که دوستشون دارم (کامیشیا و کریگ) جورش کردم و مهمتر از همه، از دراما به دوووووووووووورم!

خلاصه که حالم یه جور خوبیه. مثل یه خواب سیاه. عمیق.

Friday, October 16, 2015

a little wild...

I have a name,
but nevermind...
I could not kill,
the way you kill...
... but nevermind...

you served me well,
I'm not surprised...
I'm turned on but...
... nevermind...

Saturday, October 3, 2015

هپروت

باب دده بالا نگران آینده کاری منه... اصرار داره تو فضایی باشم که رشد کنم....
در عین شوخی و خنده سر پروژه ای که تا دقیقه نود و سه طول کشیده، بهم میگه تو یه تایتل پشت اسمت میخوای...
میگم چی مثلا؟ نگار د مگنیفیسنت؟
چه میدونستم یهو جدی گفت این رو.... منظورش تو ایمیل ها، بود! مثلا نگار، aia associate یا leed designer....
و من، در عالم هپروت، هنوز Negar the Magnificent رو ترجیح میدم....!

Thursday, October 1, 2015

عشق

من بی سی تی و تک تک آدمهای گوگولی اش رو دوست دارم. این هزار بار.
باب.
دانکن.
تروی.
کامیشیا.
کریگ.
فرناندو.
پال.
باب.
پدرو...

Thursday, September 24, 2015

شهردار

کریگ یه چیزی گفت، نگار توش بود...
کامیشیا خندید...
برگشتم گفتم چی؟
گفت هیچی فرنداندو دنبال کاندید برای شهردار جدید میگرده، گفتم اسم تو رو بذاره!
پشتم رو کردم! با لبخند!
خوشحالم؟ 
نه.
چرا؟
چون دیوید بهم گفته بود کی میدونه؟ شاید رئیس جمهور شدی... تنزل پیدا کردم به شهردار ;-)

Wednesday, September 23, 2015

زندگی شخصی

خستمه.
از نقش بازی کردن خودم، برای خودم، خسته ام.
از زندگی زیادی پیچیده ای که واسه خودم ساخته ام، خسته ام.
از محیطی که خودم رو واردش کردم و تحمل دیوانگی نداره، خسته ام.
از اینکه به زور میخوام خودم رو تغییر بدم و نمیتونم، خسته ام.

من خسته ام.

و اگه یه بار بخوام تعارف رو با خودم کنار بذارم، باید فریاد بزنم که دلم لک زده برای شونه ای که سرم رو بذارم روش و تا مدتهااااا سکوت کنم. سکوت....
این نیازهای طبیعی و ساده من که مدام میزنم تو سرشون و ندیده میگیرمشون....

Monday, September 14, 2015

قلب تپنده...

خوشحال و شاد و خندانم، قدر دنیا رو لای لای لای!
زندگی شخصیم خوبه. زندگی اجتماعیم خوبه. زندگی حرفه ایم خوبه...
و فردا سالگرد نوشتنمه. بلاگ نوشتنم.
و چقدر دوره دخترک در هم شکسته دیروز با زن شاد و سرخوش امروز :-)

"مسابقه بردیم!" من هنوز زنده ام!
آدم زنده بردم! من هنوز زندگی میکنم!

Thursday, September 3, 2015

رنگ بپاش! بشّاش!

بعد از عمری دارم باز روی پروژه طراحی داخلی کار میکنم... دو، سه تا چیز فهمیدم: یک. چقدررررررر طراحی شهری بیشتر دوست دارم! دو. چقدررر پویا زیست روم تأثیر گذاشته. سه. چقدر متریال نمیشناسم و نمیخوام هم که بشناسم!

و رد راستای تحقیقات لازمه انجام شده، چقدررررررررررررررررر گوگل و طراحی داخلی هاش، مهدکودکه!!!

بیربط نوشت: M. نقطه.

Friday, August 28, 2015

شوخی

کدوم فیلم بود؟ چی بود؟ کجا بود...؟
میگفت ملت آنچنان راحت از رفتن و جنگیدن و مردن حرف میزنن، از مرگ در راه انقلاب حرف میزنن... از شهادت در راه وطن حرف میزنن که انگار بازیه... انگار شوخیه... انگار خوابه... امشب میمیرند و فردا از خواب پا میشند و ادامه میدن...
این دیروز بود...
امروز اما، ملت آنچنان راحت از خودکشی حرف میزنن، از مرگ در راه جنبش حرف میزنن... از طلاق برای زندگی بهتر برای همه، حرف میزنن که انگار بازیه... انگار شوخیه... انگار خوابه... امشب دنیا میمیره، و فردا از خواب پا میشند و ادامه پیدا میکنه...

"خیلی دوری... درک نمیشی و درک نمیکنی...." 
چقدر این جمله "واقعی" ئه...؟
فکر من چقدر مشغوله.... چقدر....
و اسهال دارم. به ساعتی معلق بین نه صبح و یک بعد از ظهر...

Monday, August 10, 2015

خـ خـ خـ خفه....

این که من میکنم، درست نیست.
نمیدونم چی درسته، اما این درست نیست....

شرکتهای دیگه معماری رو نگاه میکنم و روز به روز بیشتر مطمئن میشم که جایی که هستم درسته... پس نارضایتی ام از کاریه که میکنم... یا کارهایی که نمیکنم... 
شاید باید بیشتر بخونم...
شاید باید با میکا تماس بگیرم و برم پاره وقت درس بدم...
شاید باید رقص رو جدی تر بگیرم... جایی شکلی حتی آنلاین اجرا داشته باشم...
شاید باید هرچه زودتر برگردم به موسیقی... آواز بخونم...
شاید باید برم یه ساز جدید رو خیلی جدی تر از جدی یاد بگیرم...

دارم خفه میشم.
و این درست نیست....

Friday, July 31, 2015

جوگیر

این جَو...
این جَو لعنتی، مرا گرفته، ول هم نمیکند لاکردار!

هیجان زده میشم، تپش قلب میگیرم و ذهنم مثل آذرخش کار میکنه...
میخوام تمام کارهای دنیا رو با بیشترین سرعت ممکن انجام بدم... و سرشار میشم از اشتباه...

این رؤیا/ارزو که برای شرکتمون مشتری از ایران بگیرم، ول نمیکند لعنتی...

پینوشت هم اینکه کریگ مدام این آتش جوگرفتگی را باد میزند! هی هی هی... :D
باد دده بالا هم هی فوت میکند آروم شم مثلا!!!

Sunday, July 26, 2015

سیاه

از تجربه‌های جذاب زندگی اینکه زندگیت سیاه‌پوستی بشه...
این شانس رو داشتم که یه مدت زندگیم هندی بشه... خوب بود. عالی بود. زیاد بود. تموم شد.
الان در مرحله خوب زندگی سیاه پوستی ئم... نوع تفریحهایی رو تجربه میکنم که قبلا نکردم... محله و جاهایی میرم که سفیدپوست پا نذاشته... فحشهایی میشنوم و مخاطب نوع خاصی از نژادپرستیهایی (نژادگرایی) واقع میشم که هرکدوم کلی من رو میبره به دنیا دنیا فکر... با عادتهای ریلکسی و خونسرد و آروم و بیتعارفی مواجه میشم که درگیرم میکنه...
جنس محبت و وابستگی و گرمایی رو حس میکنم که مدتها بود ازش دور افتاده بودم... اگر نگم که این تجربه به کل جدیده...
زندگی جذابیه...

و من هنوز خانه به دوشی برام یک هدفه. 

Thursday, June 25, 2015

کریگ-نامه

اینجانب رسما عاشق کریگ میباشم!
صبح ستاعت ده، بوی شدید آبجو میده! برای برطرف کردنش آدامس میجوئه! دور و بر قدم میزنه، نگاهی به عددهایی که تدرآوردم میکنه و یه پلان میکشه و با آرامش شروع میکنه با آبرنگ، رنگش کردن!
ددلاین پروژه، ساعت سه بعد از ظهره! چرا دوستش نداشته باشم واقعا؟!

Wednesday, June 17, 2015

گیجم، به سامان شد...

معشوق به سامان شد...
گیچی یعنی صبح به روال معمول چای میذاری و میریزی و میای سر کار... دو ساعتی میگذره و به صرافت میفتی که چای بخوری... توی ماگ، همیشه گرم میمونه و میچیبه...
و در ماگ رو باز میکنی و بوی گل میخک پر میکنه هوا رو... خوبه... خیلی خوبه...
به خودت میگی گل میخک خوبه....
و میخوری، یخ ترین چای زندگیت!!!
گیجی یعنی یادت رفته آب رو بذاری جوش بیاد! و موقع ریختن هم حتی نفهمیدی! تازه یادمه که آب "جوش" رو ریختم و بعدش هم گذاشتم که یه کم خنک شه...!
هه!
زندگی مکانیکی همینه...
و راستش، خوشمزه ترین و خوشبوترین آیس تی زندگیم رو دارم میخورم....
*
یه چیزهایی هست که لابد اسمشون "سوتی" ئه... میدی، میفهمی، یه لبخند ملایم میزنی و زد میشی...
بعد از این همه سال خوندن و نوشتن، هنوز گیره کاغذ رو به سمت راست میزنم. و کریگ هربار بازش میکنه و به سمت چپ میزنه. فرقها هست از راست تا چپ... فرقهایی به بزرگی چند قاره‌...
*
آدم خارجیهایی که همسن بابا هستن و صبح تا شب هدفون تو گوششونه، اگه بنان گوش نمیدن، پس چی گوش میدن؟
*
کریگ خیلی خیلی من رو یاد بابا میندازه! موضوع امروز؟ هیچی! خودش خط خودش رو نمیتونه بخونه و من براش میخونم!
*
زندگی بدک نیست... اوکی ئه... میگذره...

Monday, June 15, 2015

که عشق پیرانه به جوانی در سرم افتاد

فقط یه کوچولو نزدیکم که برم به باب دده بالا بگم، خودت که هیچ، زن و بچه داری... ولی لااقل پسر نداری عین خودت گوگوری و مهربون و همراه باشه؟
بعد اگه راه نداشت، میرم به کریگ رو میندازم... اون شاید نوه داشته باشه همییینقدر ریلکس و مهربون و هنرمند و شاد!
دیگه هیچکدوم نبودن، باب آلمانی هم خوبه... جدی، ولی مهربون و باهوش... میدونم بچه هاش دبستانند... اختلاف سنیشون زیاده یعنی؟ :))