Thursday, July 6, 2017

گا

- آره... ناطور دشت و عقاید دلقک رو تقریبا همزمان خوندم... شاید شونزده بودم... شاید هم هفده... اونقدر قبل بود که دیگه یادم نمیاد... شاید هم نمیخوام که یادم بیاد... از ناطور دشت خوشم نیومد. یعنی نه. از عقاید یک دلقک بیشتر خوشم اومد. میدونی؟ آدم با چیزی که بیشتر هم ذات پنداری میکنه، راحتتر هم ارتباط برقرار میکنه و تو خاطرش میمونه...
- یعنی دروغ گفتی و نقش بازی کردی؟ لبخندهات و خنده هات... برق چشمهات... دروغ بودند؟
- نه. هیچ دروغی در کار نبود. هر دلقکی گه، گاه، نیازمند فراموشی ئه. نیازمند وقفه، هرچقدر هم کوتاه. نیازمند فاصله گرفتن از خودش و از دنیای کثافتی که توش غرق شده... تو و بودن تو، بهش این شانس رو داد. اجازه داد فکر نکنه. مکث کنه. زندگی کنه. حتی شده یه کم. بی گذشته. بی آینده. با لبخند...
- پس بعدش؟ سیاهنمایی این روزها؟ حال خراب کاسه چشمهات...؟
- داستان اون شتر ئه که تا خیر حد توانش روش بار گذاشته بودن و هیچ نگفت... لحظه آخر، یه پر، به بارهاش اضافه شد و... نتونست. دیگه نتونست. افتاد و مرد. این روزها، دلقک نمیتونه... دیگه نمیتونه... افتاد و شکست.
پر، وزنی نداره واقعا. عقاید یک دلقک اما، به همون گایی رفته اند که ناطور دشت. مدتهاست. سالها، شاید.
پینوشت. چند شب اخیر، در میانه های شب، کسی با انگشت میرود در چشم راستم. گاهی راست بین سه چشم و گاهی راست بین دو چشم. چشمم درد دارد به هرحال. از اشک کمتر.


No comments:

Post a Comment