Thursday, April 7, 2022

سه پلشت و حتی بیشتر پلشت آمد و خواهد آمد و زن زاید و مهمان عزیز هم میاید و آی ام لوزینگ ایت

سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد
عمه از قم آید و خاله ز کاشان برسد
خبر مرگ عمو قلی برسد از تبریز
نامه ی رحلت دایی ز خراسان برسد
صاحب خانه و بقال محل از دو طرف
این یکی رد نشده پشت سرش آن برسد
طشت همسایه گرو رفته و پولش شده خرج
به سراغش زن همسایه شتابان برسد
هر بلایی به زمین می رسد از دور سپهر
بهر ماتم زده ی بی سرو سامان برسد
اکبر از مدرسه با دیده گریان آید
وز پی اش فاطمه با ناله و افغان برسد
این کند گریه که من دامن و ژاکت خواهم
آن کند ناله که کی گیوه و تنبان برسد
کرده تعقیب ز هر سو طلبکار مرا
ترسم آخر که از این غم به لبم جان برسد
گاه زان محکمه آید پی جلبم مامور
گاه زین ناحیه آژان پی آژان برسد
من در این کشمکش افتاده که ناگه میراب
وسط معرکه چون غول بیابان برسد
پول خواهند ز من ،من که ندارم یک غاز
هر که خواهد برسد این برسد آن برسد
من گرفتار دو صد ماتم و "روحانی " گفت
سه پلشت آید و زن زاید و مهمان برسد

- سید غلامرضا روحانی


خلاصه هفته پیش اینطور بود که کارهای خرید خونه رو اعصاب بود. خانواده رو اعصاب بود. روانپزشک باید دستور آزمایش میداد و نداد و غیب شده بود و رو اعصاب بود. پنجشنبه خونه رو خریدم و خوب بود. میتینگ با Adam رو فکر میکردم چهارشنبه است و یادش رفته و نگو پنجشنبه بود و از دست دادم و صد دلار ناقابل پیاده شدم. از اون طرف هزار دلار شد هزینه تراپی های یک ماه و اندی گذشته که فعلا رفت روی کردیت کارد. جمعه کار فاجعه بود. در کلام نگنجد. شنبه سفر با محسن بد بود، اما شانس آوردم که تئاتر عالی بود. اما الان یه حجم زیادی خشم و حتی نفرت دارم به محسن. به هرگونه آدم خودمحور. بخصوص از دوشنبه به بعد... یکشنبه فهمیدم خونه ورای چیزی که فکر میکنم کار داره. شک نشدم، کارهای ساختمان همیشه همینه. اساسا من یه بوم خالی گرفتم که همین کارها رو باهاش بکنم... اما تازه دور جدید تنش ها با مامان بابا شروع شد... و یکشنبه شب، یا به عبارتی دوشنبه دو صبح، جسم تعطیل کرد. درواقع بیدار کرد!!! با تهوع و استفراغ بیدار شدم و ادامه پیدا کرد تا صبح... با مامان بابا رفتیم (که با چه داستان و بساطی هم رفتیم) اول مینت کلینیک و از اونجا فرستادنمون به اورژانس. دیگه تا چهار و پنج اونجا بودم تا با رضایت زمین و زمان و دکتر و روانکاو، ترخیص شدم... اون شب رو موندم پیش مامان بابا. فردا صبح زود موتور روشن شد. ادامه فاجعه همراه با سیزده ساعت مستقیم کار!!! همراه با نفس تنگی و تهوع گاه به گاه و درد قفسه سینه... و تنش بیشتر با مامان و بابا سر پیمانکار و "خوب بودن" و "مبادا کارت رو از دست بدی" و "منظم برو سر کار" و دعواهای پشت پرده (که روی پرده غرهاش به من میرسه) و هرچیز دیگه! این وسطها وقت روانپزشک و دندون رو سر ددلاین از دست دادم. و استرس پر کردن مالیاتها هم که هست... و خریدهای کرده و نکرده (شامل شلنگ برای آب دادن حیاط. باز خوبه بارون میاد.) کاش میشد لااقل برم یه سمتی برقصم (کاش یه کم این بارون و هوای خاکستری قطع میشد)
آهان، سه شنبه پریودم هم شروع شد.
خلاصه آره دیگه، سه پلشت آید و زن زاید و مهمان عزیز هم ز در آید...........
امروز دو ساعت با Adam حرف زدیم. دمش گرم. کم مونده بود دوتایی بشینیم به حال من گریه کنیم.




یکی از شانسهای بزرگ زندگیم الان اینه که یه تراپیست دارم که باهاش خییییییییلی راحتم. انگار بگیر معیار منطقی بودنه تو زندگی فعلیم.
حالا این وسط زیر سِرُم بابا هم بیاد بگه این مددکار تو بیمارستان بهتره یا تراپیستت! 😑

No comments:

Post a Comment