Wednesday, June 4, 2014

دلقکی بر طناب....


که فریاد بزنم:
«کجاست آیا رفیقی، که بیاد و بریم شیکاگو، کنسرت شوبرت؟ تمام طول مسیر سکوت کنیم و همه گوش باشیم و همه گوش؟»
اکوووو
سکووووووت
نظرم چیست راجع به تنها رفتن؟ که همه و تنها، سکوت باشم و سکوت؟

کسی اینجا بودنم را نمیخواهد... بروم برای خداحافظی با این شهر دلنشین خاکستری... بروم... تنها... برای خداحافظی...

پینوشت بر این قسمت: که مدام به چهره دیوید فرِی نگاه کنم و به خودم بگویم، چه عمق دردناکی دارد این چهره و این نگاه... چه آشنا...
*
خواننده جدید زندگی‌ام، روس ئه....
که در اوج لطافت، بخواند: 
In this dark night,
I know that you, darling,
can not sleep and secretly,
are wiping your tears near the crib

How much I love you...
... the depth of your tender eyes...
How I want to...
... to kiss them with my lips now...
جنگی در گرفته... 
نه در بیرون که در درون من و من. 
که من، با من، دعوا دارد، درگیر است...
آرامش دل سرباز جنگ جهانی اولم... آرزوست...
دختر روزگار جدید، از راه رفتن بر طناب، خسته است... 
از بازیهای دوران کودکی‌اش که دوام آورده‌اند تا امروز، خسته است...
دخترک خواب میخوهد. و روز است... اظهر من الشمس.  

No comments:

Post a Comment