Friday, November 8, 2013

تکه نوشته‌هایی از روزگار

امروز:
"آدم های سمباده ای
براده های تیز
بوسه های خونین"
*
همیشه:
سیتار، سیمرغ، سی بیابان و من آواره در وادی حیرت.... چه تحقیرآمیز نام وادی حیرت را شهر عشق نامند...
منم حیران، من سرگردان، منم خسته از براده‌های زمان...
*
سه شنبه هفته پیش:
این خارج از ظرفیت منه....
چقدر هجوم فکر میاره به سراغم.........
*
به عکسهای دوستهام نگاه میکنم و میبینم چقدر "سی-ساله" دور و برم هست... شاید خیلیهاشون هنوز سی سالشون هم نشده باشه. اما لباس پوشیدن و نوع رفتار هم‌سن و سالهام تغییر کرده. زیاد. به لباسهام نگاه میکنم. خیلیهاشون رو نمیشه دیگه پوشید... سی-ساله نیستن دیگه!

چقدر این سی-سالگی برای من داره Bold میشه.........
*
از خواب شنبه پیش:
خواب بودم. بالای درخت. داشتم گیلاس میچیدم. یکیش افتاد و از یقه ام رفت داخل... دست بردم برش دارم... از تماس یخ دستم به گردنم از خواب پریدم....
به گمونم از خودم میترسم. زیاد. 
نه خودآگاهم و نه ناخودآگاهم به دستانم اعتماد ندارند.
*
و دو نقطه‌خوشحای از چهارشنبه:
آوازم میاد....
به گمونم زندگی اونقدرها هم باهام بداخلاق نیست که خیال میکنم... زندگی هم شدنیه انگار. به همین راحتی... 
*
از ماسکی که همیشه و همه جا به صورت دارم، خسته‌ام....
دلم میخواهد فریاد بزنم بس است. دنیا رو نگه دارید... آدمها توانشان محدود است...
بد به حال آنها که احمق نیستند...

از برنامه سفرم به ایران میترسم.
دروغ چرا؟ خیلی ها میترسند....

1 comment: