Sunday, November 10, 2013

معشوق همینجاست، بمیرید، بمیرید

*
- تو داشتی میخوندی؟
- نه بابا، بچه‌ای؟
*
از بچگی میدونستم اگه روزی روزگاری بخوام اسم پسر انتخاب کنم چی میخوام: آرش، سیاوش، کیارش.... یه کم همه‌گیر شدن، ولی بازم قشنگند برام... ولی نمیدونستم اسم دختر چی دوست دارم...
حالا اگه روزی روزگاری تو یه خیابون یه مامانی رو دیدید که داشت شنگول و منگول با سه تا دخترهاش بازی میکرد و تو کوچه مسابقه دو میذاشت، اگه دیدید اسم بچه ها آوا و نوا و رادا هستن، برین جلو، حال مامان نگار رو بپرسین... قیافه‌اش شنگوله، اما دلش خیلی بغل میخواد...
*
*
دستم به کار نمیره. دستم به اشتباه میره. پا و دلم هم به ناکجا.....
*
این کار گرفتن من شدنی بشه، انگار آزادم کرده‌اند از دنیا.... دلم یه زندگی عادی میخواد. با مریم حرف زدم و با چه هیجانی از ناآرامیهای "هیجان‌انگیز" زندگیم گفتم.... حتی با مریم هم وارد شدم به اون قالب دخترک قصه گو که داستانهای نامتعارف و هیجان‌انگیز زندگی رو تعریف میکنه.... که انرژی میده و هیجان و شادی، وقتی خودش تو خالیه از همشون....
حتی نمیتونم دیگه به اون بفهمونم چقدر از این بالا و پایینها و عادی نبودنها خسته‌ام... چرا "پیش میایند"؟ نمیدونم... چون منم! و من، بلد نیستم این من رو تغییر بدم... شاید حتی در ناخودآگاهم نمیخوام...
این من از من مجسمه‌ای ساخته هیجان‌انگیز برای دیگران... که انگیزه میده به دیگران برای زندگی رو زندگی کردن... اما خودم رو فرسوده میکنه.... خسته کرده... منِ نیازمندِ به دیگران، رو محدود و محدودتر کرده به خودم و تنهایی خودم... افسرده‌ام کرده... توان دیدن این همه تغییر و اعجوبه بودن، در هرکسی نیست، چه برسه به درکش و چه برسه به زندگی باهاش... اینه که موندم تنها. تنهای متفاوت.
همراه من بودن، یه شخصیت محکم میخواد که کنار شخصیت تأثیرگذار ولی تأثیرپذیر من خودش بمونه... در من حل نشه.... کم دیدم این جور آدم رو... آدمی که قابلیت درک داشته باشه، اما خودش باشه. محکم. گوش شنوای حامی. برای دخترک حامی دنیا!!! پدرِ مادرِ دنیا بودن، کار آسونی نیست!
در آستانه سی سالگی، من و مریم دو لبه، دو منتهای یک بدبختی هستیم...
*
گل پامچال، از اینجا تا به بیرجند خیلی گداره... گاه و گدار، غرق شو و بمیر. 

No comments:

Post a Comment