Monday, July 16, 2012

پری دریایی

دارم یاد میگیرم به جای اینکه کنار وایسم و از دور به هنر نگاه کنم و لذت ببرم. داخلش باشم... هنر رو زندگی کنم. آسون نیست. همچنین لذت بردنی هم نیست! بخصوص که زندگی هم بهت هجوم آورده باشه تا واقعیتهای نزدیکی به سی سالگی رو بیشتر نشونت بده... انگار که بخواد پیشاپیش مزه مزه اش کنی.
*
همه چیز رو امتحان کردم تو زندگی... لااقل تا اونجا که شده... یه آدمکشی مونده... جور نشده هنوز، میدونی؟!
وقتی فقط تویی و من، چیکار کنم خب؟! اومدیم و کشتمت... کی میبینه؟! میخوام یکی ببینه آخه! بگه نکن، من لبخند مذبوحانه بزنم، فوت کنم و موهام رو از صورتم بزنم کنار و... بنگ!
*
لابه‌لای موهام... خطوط خط‌ خطی...
سَحَر و طراوت شبنم روی پوستم... روی کمرم...
...
بقای جان من به طراوت این خطوط خط خطی زندگی بسته است و بس...
زندگی دیگری... آشنای نزدیک همیشگی...
شبانگاهان بین دوستان، در جدالی با خود...
زندگی او هم شاید به همین خطوط خط خطی بسته است...

"شاید"!؟!
!
*
توی تاریکی شب، رؤیاها در سر... میشنوم که:
"به من گفتي تا که دل دريا كن
بند گيسو وا كن
سايه ها رؤيا با... بوي گلها
كه بوي گل ناله مرغ شب
تشنگي ها بر لب
پنجه ها در گيسو
عطر شب بو
 بزن غلتي
اطلسي ها را
برگ افرا در باغ رؤياها
بلبلي مي‌خواند
سايه‌ای مي‌ماند
مست و تنها
نگاه تو
شكوه‌ي آه تو
هرم دستان تو
گرمي جان تو با نفس ها
به من گفتي تا كه دل دريا كن
بند گيسو وا كن
ابر باران زا شب بوی دريا
به ساحل ها موج بيتابي را
در قدم های پا در وصال رؤيا
گردش ماهي ها
بوسه‌ ماه
بوسه‌ ماه"
و فکر میکنم عجب رؤیای مجنونواری... چه غم لذت بخشی داره این کلمات، سرشار از کلمات منحرف!
و فکر میکنم دوست دارم یک شب طوفانی، تو ساحل دریا بخوام. لخت. روی شنها! زخم بشه تنم. آب شور بشوردش... و من بسوزم... بسوزم... نعره بزنم که بسه!

بسه! بسه! بسه!

و بعد، صبح... هیچ چیز نیست... همه چیز هست و هیچ چیز نیست... طلوع آفتاب، ساحل زیبا... من... و فقط من؟! 
هه... یاد پری دریایی افتادم....

نه! پری دریایی -اون که کارتونش رو ساختن- خیلی شیرینتر از این حرفها بود... خیلی شیرینتر از منی که منم!

اما من... حس پری دریایی ای رو دارم تو عمق دریاها... اونجاها که تاریکه... خیلی تاریک...
پری دریایی ما شکار کرده... جادو کرده... که شاید شناگر ماهری که درحال غرق شدن به خاطر طوفانه رو نجات داده... با حبابی از هوا.... ذره ای بیشتر... بیشتر...
هوای تازه... بیشتر... بیشتر...
و همچنان من در اعماقم... اینجا چقدر تاریکه...
- میدونی؟
- آره، میدونم!
*
همذاتپنداری دارم با Eris. الهۀ Disharmony!
*
اگه یه پیامبر باشه که عمیقاً دوستش داشته باشم... موساست! بسکه آدمیزاده... سرشار از اشتباه.
دلم میخواد اشتباه کنم. تا قیامت اشتباه کنم...
و دلم میخواد قیامت باران سنگهای مذاب باشه بر من... بسوزاندم...

هه... خدا جُک زیاد میگه... مثل اینکه سیدهارو تو جهنم نمیسوزانند، بلکه تو جهنم یخی خواهند بود... فکر کن... چه دردی باشه برای من که تشنه عذاب و سوختنم...
و فکر میکنم... حتی جهنم هامون هم جداست از هم؟!

No comments:

Post a Comment