Monday, December 5, 2011

تقصیر...

اومدم پست بذارم و از شادی بگم... این رو خوندم: http://drebrahime.blogspot.com/2011/12/blog-post.html
حالم خوب نیست... بهتر هم نشد...
*
بعد ازمدتها، یه هنرهای زیبایی دارم دور و برم... با هم کافه می ریم و با هم کوفته خوردیم... "با هم" رو بعد از مدتها حس کردم... با هم از شعر و آواز گفتیم...
با هم دیوانگی کردیم...
و فقط دو روزه که با هم بیرون رفتیم... همین.

غر می زدیم که چرا دوستیها، اون دوستی های ایران نیست... چرا یافتن "دوست" اینجا سخته... حرف خوبی زد. بهتره بگم حرف درستی زد: "نگار جامعه ما، جامعه متوسط ما، جامعه روشنفکر/نخبه ما، همینن که نمودش رو اینجا می بینی... شبیه همون منتقد کاردرستیه که تو جمع خصوصی‌اش که می‌رسه می گه وقتی زنها حرف سیاسی می زنند، من خنده ام می گیره... جامعه ما همینی اند که می بینی که  خونه‌شون مدرن و مجهزه. با سواد و با علم و تحصیلاتن، شش سال یا بیشتره که آمریکان... اما مخ همون مخه نگار! ذهن نخبه امروز، تو همون سی-پنجاه سال  پیشش گیر کرده... و می دونی؟ تقصیر ماست... تو ایران، تو جمع های بسته خودمون خوش بودیم. رقیقهامون دو کلمه حرف حساب می فهمیدن، با هم دو کلمه حرف حساب می نوشتیم و می خوندیم... فکر می کردیم نخبه ها همینن... کی گفته؟ کجا بوده؟... می دونی نگار؟ تقصیر خودمونه...."

می دونی...؟ تقصیر خودمونه... و ما الان بیرون ایران نشستیم، آلبالو خشکه می خوریم، می خندیم و غر می زنیم و می گیم تقصیر خودمونه...

آه...
مستی و راستی...
*
علی حاتمی... 15ساله که دیگه نیست...

کِی بود که گفت:
"ممالک دیگر صدها مثل من دارند، یکی را از دیگری بالاتر قدر داده اند. شما با این یکی چه کردید و چه می کنید با من که برای این درب‌خانه بی آبرو ذره ای آبرو آوردم... که من سلیمانم در دام شما مورچگان..."
"این روزها، از خون جوانان وطن لاله دمیده..."
"غم غریبی گاهی گواراتر است تا غریب در ولایت ماندن..."
"از این راه به خدا نمی رسی... به خانه خدا شاید..."

دوست دارم فارسی درس بدم... کمال الملک می ذارم براشون که دیدنش و شنیدنش، نه برای بچه های نسل جدید، حتی برای خودم هم باز و باز الزامیه...
خوشحالم علی حاتمی هایی بودند و هستند که من بتونم امروز، تو ینگه دنیا، کمال الملک و حاجی واشنگتن و امیرکبیر و موج مرده و آژانس شیشه ای و دو زن و شیرین ببینم و فکر کنم... "فکر کنم"...
*

پینوشت: بعد از چندین و چند سال، کسی رو پیدا کردم که عراقی می شناسه و دوست داره... لبخند هم نزنم، نمی تونم نگم که چقدر شادم... شاید اونقدر شاد باشم که بخوام دوباره شاملو تورقی بکنم...

No comments:

Post a Comment