Tuesday, July 19, 2011

Swan Lake

این درست میگه: 
به خصوص از 1:23.... 
"اگه خدا کریم بود... کریمی خدا کجا بود... خدا کجا بود...؟؟؟؟" خدا رو دوست دارم، اما این چایی اش با ابی داره زیادی طولانی می شه...
"امان از بی سوادی...." راست می گه... 
"مطالعه که ایرانی ها نمی کنند خدایی نکرده... مردم ایرانید شما... زود راضی می شید..." 
*
هری پاتر دیدم. خوب بود...
همش یاد جمله دوستم بودم، Alyssum, یکی از همکلاسی ها:
"just saw Harry Potter 7.2 and now my childhood is officially over."
در جواب/بی جوابی یکی از ترس هایی که ابراز شده بود نوشته بود:
"the combination of finishing school (forever?), turning 25, and applying for full time jobs all within the last two months were the real signs of childhood being over, but easy enough to ignore. Then Harry Potter ended and that was the signal that I am ready for mid-twenties adulthood."
تو طول فیلم با خودم درگیر بودم که باید قبول کنم که "بچگی" تموم شده و نمی خوام... 

نگار تو دبیرستان به خودش قول داده بود که از اونجایی که زندگی بعد از 25 دیگه به درد نمی خوره و بی معنیه، تولد 25 سلگی اش خودش رو بکشه!!! به زودی روزی می رسه که تولد 30 رو هم جشن می گیرم، نوشیدنی ام رو دستم می گیرم، با کودک درونم بازی می کنم و با هم به کودک بیرونم می خندیم... خنده تلخ آدم به خودش بد کوفتیه!!!

تا صحنه آخر هری پاتر داشتم فکر می کردم که آخرش من بچگی ام تموم شد مثل آلیسام یا نه... فکر نکنم... فکر نمی کنم.... مهم تر از همه این که من هنوز دانشگاه رو تموم نکردم و نمی خوام هم تموم کنم... هم م م م ... من هنوز بچه ام! آره!
*
چهار ساعت با تارا حرف زدم. خوب بود. غر غر غر... بعد از لس آنجلس جور نشده بود اینقدر حرف بزنیم. دلی از عزا در آوردیم... 
هر دو تو آرامش نسبی تری نسبت به شرایط پرتنش و شلوغ قبلی... هردو آرام و واقع بین... هردو خسته اما با لبخند و امید و... هردومون رو دوست دارم.
تارا می گه و راست می گه: "خیلی وقتها شده که تو خواستی من رو بکشی، خیلی وقتها هم شده که من خواست کله تو رو بکنم، یادمون هم نمی ره... اما هیچ لزومی نداره هربار به روی هم بیاریم که!!!" و من ادامه دادم: "آره، همین رو دوست دارم، قدرتی که دو کلوم حرف خوب، امیدوار کننده داره، هیچی نداره..."... تارا رو با همه خوبی ها و بدیهاش کلی دوست دارم! چون درک همین حرفهارو داره... 
بهزاد 24ساله که عزیزترین همراهمه... یار زندگی ام. 
الان 16 سالی هست که مریم رو می شناسم، بهترین دوست زندگی ام. 
هاله 14 سال که سرخوش ترینه برام... 
تارا 8سال... با هم به بلوغ رسیدیم... کلی ازش یاد گرفتم، فکر کنم اون هم! نه لزوماً چون الگو بودیم برای هم! نه! چون با هم زیاد حرف زدیم و به این حرف زدن، به این "گفتگو" خیلی احترام گذاشتیم بین خودمون... به شنیدن و شنیده شدن احترام گذاشتیم...

[اینجا به زودی یه عکس می ذارم] 

اینها یه مشت عددند! عادت ندارم به عددهای زندگی ام افتخار کنم، اما جای این چهارتا آدمیزاد رو هیچکی و هیچی نمی تونه بگیره...
*
الان نه، اما روزی روزگاری از این دوسال زندگی ام خواهم نوشت... از یأس هام در کنار به بلوغ رسیدن هام... از خودم که بیشتر و بهتر شناختم... روزی می نویسم که خودم لااقل خودم رو قضاوت نکنم... دیگرن که هیچ... الان اگه غر بزنم، می گن اشتباه از خودت بود! که نبود و نیست! من محصول زمانم! یه واکنش طبیعی به شرایط.... راضی ام... از خودم و اتفاقات....

روزی روزگاری از خودم می نویسم، مثل الان که بی غرض به فرزانگان نگاه می کنم و رک و راست می گم خوب نبود! برای من خوب نبود!... روزی روزگاری از این دوره می گم که کسی که من رو می شنوه، از جمله خودم، هم بتونه من رو و احساسم رو قبول کنه.... نه این که قضاوت کنه...

فرزانگان که تموم شد، با انرژی رفتم برای یه شروع جدید! انتظاری نداشتم از محیط جدید که با سرعت خودم و دنیام رو خورد، قورت داد... برعکس باز بودم برای پذیرش همه چی... الان همون حس رو دارم به محیط جدید... محیطی که هیچی نمی دونم ازش... می دونم و نمی دونم... عاقلانه بود که لااقل برم دانشگاه رو یه بار ببینم، لااقل خونه ام رو ببینم....نمی خواستم! می شد که از صفر شروع کنم و خواستم که این طور باشه! می خوام درهارو یهویی به تاریکی خودم باز کنم و چشمهامو از نوری که یهو می پاشه تو چشمهام ببندم... آروم آروم چشمهامو باز کنم تا به نور عادت کنم... به نوری که هست و طبیعت اونجاست، نه نوری که من تجسم کردم... به قول تارا می خوام از خودم انتظار داشته باشم، نه از محیط...

فکر نمی کنم قبلاً هم چنین آدمی بوده باشم... اما به هرحال الان نیاز دارم که تأکید کنم این رو به خودم... که یه فصل رو ببندم و یه فصل دیگه شروع کنم... به هرحال کتاب "نگار در سرزمین عجایب" چندین فصل و بخش و داستان داره... داستن های کوتاه و بلند و جدی و احمقانه و بچه گانه و عاشقانه و متفکرانه و شاد و دردآمیز و مرگ آور... نگار زندگی رو زندگی می کنه... این رو مطمئنم! و می دونم که تا این لحظه، این از اون چیزهاست که عمیقاً می تونم بهش افتخار کنم....
*
Black Swan دیدم و از خودم می ترسم که نکنه بزنه به سرم و شروع کنم پوست دستم رو کندن... شب دیدم پوست کف پام ور اومده! ترسناک بود یه جورایی... تو مالیخولیای خودم به خودم قبولوندم که با ذهنم، پوست کندم!!! امروز بعد از هری پاتر مطمئن بودم با انگشتهام دنیارو می تونم کنترل کنم... دنیارو و پرده هاش رو با انگشتهام تکون می دادم، کنار می زدم... خوب بود... و بعد باز ترسدیم که انگشتهامو دوست دارم و نکنه از دست بدمشون... دستم، خودم، ذهن وراجم، چشمهام، دماغم رو دوست دارم.... نگار رو دوست دارم...

خودشیته فراهانی هستم، شما چطور؟
بدم نمی آد خودم رو بذارم تو گاو صندوق و درش رو قفل کنم... به گمونم کار بدی نیست... حداقل خوب در امون می مونه... بعداً ها هم عتیقه ای می شه، نادر، شاید بشه فروختش حتی...
*
یکی از اولین کارتونهایی که تو زندگی ام دیدم، Swan Lake بود... سال 1981... دایی جواد رو اون ویدئو کوچیک ها داشتنش، عشق من (و بهزاد به زور من) این بود که بریم خونشون که اون کارتون رو بذارن و ببینم! فقط هم خودشون داشتن دستگاه پخشش رو... نمی شد برد خونه خودمون مثلاً... 

اون موقع به نظرم این کارتون غوغایی بود... موسیقی اش، قوها... همه چیش مدهوشم می کرد... دیشب بعد از چند قرن (واقعاً احساس می کنم چند قرن گذشته) بعد از Black Swan بالاخره پیداش کردم و دیدمش... موسیقی اش هنوز محشره... اما کارتون، صدا، موضوع، زندگی کودکی من... همه چی برام غریب بود... من چی دوست داشتم؟ اصلاً می فهمیدم موضوع چیه؟ نگار، دخترک چند ساله، توی اون قوها و سنجاب ها و دختر و پسری که یه شبه هم رو دیدن و عاشق شدن و ازدواج کردن... توی اون غولی که به اندازه گندگی اش احمق بود، چی می دید؟؟؟ شک کردم به خودم... به نگاری که فکر می کنه پا به پای خودش نگار کودک رو آورده به حال... اما هر از گاهی یه چیزهایی یادش می اندازه که چه بخواد و چه نخواد، ازش دوره...
حالا به هرحال، خواستم این رو بگم که محیط اون کارتون رو دوست شتم و دارم...من قلعه ای برای زندگی دوست دارم... حالا چه قلعه پادشاه و په قلعه دیو... و بالاخره تو نطنز می سازمش... اون اتاق آویزون "اودت" رو دوست داشتم و دارم... مهمتر از همه، دریاچه قو برام معنای زندگی داره... همراه با همون موسیقی... دریاچه ای که روزهاش، قوهای زیبا انگار با بی خیالی شنا می کنن... که سنجاب ها چرت و پرت می گن و شاد زندگی می کنن... که موسیقی آدم رو به رقص وا می داره... اما زیر این سطح زیبا، هرکی مشکلات خودش رو داره...حالا یه قو پیدا می شه که داستان زندگی اش رو کارتون می کنند، اما خیلی قوهای دیگه پیدا می شن که اونقدر زندگی می کنن تا روزی روزگاری می میرند... زیبا، غوطه در زیبایی، می میرند...
دوست دارم که زندگی ام Swan Lake باشه... دوست دارم که لااقل روی سطح هم شده، زیبا باشه...

پینوشت: صبح شد... الانه که خاله لیلا اینها بیدار شن... وقتشه که برم بخوابم... 

1 comment:

  1. بچه که بودیم بچه بودیم
    بزرگ که شدیم بزرگ که نشدیم هیچ؛ دیگه همون بچه هم نیستیم

    ReplyDelete