Saturday, July 30, 2011

کیش

گاهی وقتا از کنار غصه ها باید رد شد و گفت "میگ میگ"!...
حالا ما که میگ میگمون راه گم کرده... اما جاده باریک نمی شود! بالاخره یه چیزی می شه دیگه... هان؟

کیش... اما نا تمام! مونده تا مات شم، اگه من نگارم و اون بابامه و اون مامانمه و اون داداشم... اگه چشمهام و باز می کنم و نینا و کیا و فرداد دور و برم می بینم، اگه چشمهام رو می بندم و مریم و هاله و تارا و محمد و کاوه و عباس ترکاشوند می بینم. اگه قلبم پا به پای مامان ایرانم می زنه، هرروز هم کیش بشم، خیلی مونده تا مات بشم...

این رو جدی می گم که "کاش می شد چوپون شم!"... همونقدر که جدی می گم که از معمار بودنم، از معماری کردنم... از خودم راضی ام! با تموم اشتباهات ریز و درشتم... بابا و مامانم رو دوست دارم... خیلی بهم یاد دادند... خیلی... شاید حتی بیشتر از اون که خودشون بدونند... 
وقتی کم می آرم، چشمهامو می بندم، باز می شینم تو ماشین کنار بابا، راه می افتم تو جاده تهران-اصفهان... یا اصفهان-شهرضا-پوده... خیلی ازش یاد گرفته ام. خیلی. اونقدر که چشمم رو که باز می کنم یادم می افته که کم آوردن بی معنیه گاهی... یکی هست... یکی همیشه باهام هست...

الان کم آورده ام. تقصیر خودمه. دارم چشمهامو می بندم... امیدوارم باز که می کنم اوضاع مثل همیشه بهتر شده باشه...

یازده روز دیگه، نگار کوله به دوش، یه خداحافظی دیگه... یه سلام جدید...
خدای زندگی ام همینجا رو نیکمت کنارم نشسته و بهم لبخند می زنه... لبخندش رو دوست دارم، هرچند غم داره... نمی دونم غم منه یا... نمی خوام فکر کنم... می خوام چشمهام رو ببندم...

مامان ایران دلم تنگ شده. دوستتون دارم. مراقب خودتون باشین.

پینوشت: ماه رمضان از پس فرداست... ته دلم رو محکم می کنه...

No comments:

Post a Comment