Friday, July 8, 2011

دلم... آی دلم

1. 
:-)

2. خنگ نیستم. می فهمم دارم چیکار می کنم. کارهام برای خودم مهمند... حتی تنبلی هام. حتی شیطنت هام. حتی آزارهام... من آدم بدی می تونم باشم و دوست دارم که باشم. اما توی این بد بودن ها، چشمم بازه... نمی گم دانشمند عالمم، نیستم، اما چشمهام بازه...
من اگه این همه خودم رو بیان می کنم، می نویسم، می گم، تصویر می ذارم... هرچی... اگه این همه خودم رو بیان می کنم برای این که بدونی و مطمئن باشی که اگه داری با طناب من می آی تو چاه، انتخاب خودته...
مهمتر از اون، تو اگه انتخاب کردی که این طناب رو بگیری، نباید بهش عادت کنی! این طناب، طناب عادت کردن نیست! من آدمی نیستم که بهم بشه عادت کرد... موجی ام دیگه... می زنه به سرم، آنچنان طناب رو تکون می دم که می افتی قعر چاه... می پاشی رو زمین...

3. 
آرتور اش، قهرمان افسانه ای تنیس، هنگامی که تحت عمل جراحی قلب قرار گرفت، با تزریق خون آلوده، به بیماری ایدز مبتلا شد. طرفداران آرتور از سر تا سر جهان نامه هایی محبت آمیز برایش فرستادند. یکی از دوستداران وی در نامه خویش نوشته بود: "چرا خدا تو را برای ابتلا به چنین بیماری خطرناکی انتخاب کرده؟" آرتور اش، در پاسخ این نامه چنین نوشت:

"در سر تا سر دنیا،
بیش از پنجاه میلیون کودک به انجام بازی تنیس علاقه مند شده و شروع به آموزش می کنند.
حدود پنج میلیون از آن ها بازی را به خوبی فرا می گیرند.
از آن میان قریب پانصد هزار نفر تنیس حرفه ای را می آموزند
و شاید پنجاه هزار نفر در مسابقات شرکت می کنند
پنج هزار نفر به مسابقات تخصصی تر راه می یابند.
پنجاه نفر اجازه شرکت در مسابقات بین المللی ویمبلدون را می یابند.
چهار نفر به مسابقات نیمه نهایی راه می یابند.
و دو نفر به مسابقات نهایی.
وقتی که من جام جهانی تنیس را در دست هایم می فشردم هرگز نپرسیدم که "خدایا چرا من؟"

 و امروز وقتی که درد می کشم، باز هم اجازه ندارم که از خدا بپرسم :"چرا من؟"

4.  
 :-)

پینوشت بعد از تحریر: این ویدئو رو تو فیسبوک گذاشتم و توضیح نوشتم:
یه دوره ای از زندگیم که کتاب های آیزاک آسیموف هم روم بی تأثیر نبود، زیاد فکر می کردم که حتماً راهی هست که تو اینجا رو زمین سوار چیزی شبیه آسانسور شی، و توی یه کره دیگه از این آسانسور پیاده شی... اما آسانسور درواقع تورو آنالیز می کنه تیکه تیکه ات می کنه تا ملکول و سلول... و اون طرف همونهارو از نو می سازه... بزرگترین مشکلم این بود که تو واقعاً همون آدم خواهی بود؟ یعنی همون شخصیت رو خواهی داشت و همون خاطره ها و همه چی...؟؟؟
زمان برای رسیدن به جواب اون سؤالهای من داریم.... اما لااقل مراحل "کپی-پیست" خوب داره می ره جلو... شاید تو آینده نه چندان دور، علاوه بر خونه ام تو آمریکا و نطنز و تهران، مجبور شم برای پیدا کردن آچارم یه سری هم به خونه مریخم بزنم....

1 comment: