پیش نوشت: می شه نگید اینها چیه که می نویسی؟ خسته شده ام. اگر ننویسم، معنی اش این نیست که فکر نمی کنم. معنی اش اینه که خودسانسوری می کنم. خفه می شم، خفه! نوشتن، آرومم می کنه! اگه ازش جدا شدم، به بهانه این که دیگرانی که برام خیلی مهمند را آزار ندم، دیگه خودم نخواهم بود... خودم را دادم دست فنا...
بعد از یک سال شاید، تمام یأس فلسفی های نیامده، هجوم آورده اند بهم... داغ داغم. خسته، افسره، فرسوده... می گذره. خوب می شم. اینجا چراغی روشن است...
پس نوشت: یک روز سوم دبیرستان، همین طور بودم... تمام بدنم می لرزید! سر کلاسی که نمی دونم چی بود، زدم بیرون و اشک بود... جای همیشگی ام. بالای پله ها کنار اتاق نجوم... نمی دونم چی شد و چه جوری و کجا، اما بچه ها پیدام کردن... سالومه حرف زد و حرف زد و حرف زد. بچه ها خندیدند و مسخره بازی در آوردن... اون روز خوب نشدم. اما هنوز زنده ام. این نشانه خوبیه، نه؟ دیروز حتی چراغی هم روشن نبود...
پس نوشت دو: دوروزه بارون می آد... یک بند و یک ریز! فقط همین شهر، همینجا! اشک دنیا داره هوار می شه رو چارلوتس ویل... توی دو ساعتی اینجا، خبری از اشک، خبری از بارون نیست...
پس نوشت سه: مرسده امروز از خونه کشیدم بیرون...از غار خودم! دستش درست...
تو زندگی همه ادما ی جاهایی کم میارن و این دلالت بر این نمیکنه که حتمن اوضاع بده!گاهی صرفن ادم کم میاره
ReplyDelete:)
ReplyDelete:*
ReplyDelete