Wednesday, February 12, 2014

قطعات دیوانگی

نمیدونم این روزها فیلمها دیوانه‌ام میکنند، یا تصاویر، یا زن‌ها...
هر چه که هست، به کس در نمیاید... به روز و شب هست که به مرگ نیست... به درد هست که به آغاز نیست... به شال آبی برافروخته در آتش نیست... 
این روزها خوب خودم را انکار میکنم. مرگ مغزی شده‌ام مناسب احوال روزانه‌ام...

امسال خودم را استثمار کرده‌ام... وحشت میکنم جواب تبریک تولد بگویم. سکوت کرده‌ام... سرشار از انزجار، سرشار از توحش... دیگران و خودم را برگه خشک کرده‌ام، ریخته‌ام توی قوری... دم میکنم و مینوشم به سلامتی چشمان باز گرگ...
لعنت به من، که این چای تاریک، تمام نمیشود...
*
*
اعتیادم یه ادبیات فرانسه و موسیقی شرق اروپا، ستودن داره!
وه.
خوندن "دیوانگی" بوبن برام مثل قلیون کشیدنم میمونه... آرومم میکنه، درست، اما کشنده است... کشنده...
*
وقتی برای اولین بار این رو گوش دادم عاشق سه‌تار شدم... سه‌تار همیشه دوست داشتم، اما عاشقش نبودم. امروز اما همچنان معتاد، گوش میدم، ولی از سه‌تار منزجرم...
آه :(
*
از پنجشنبه سه هفته گذشته:
در آستانه آخرین سال از دهه 20 زندگی
دو هفته مونده به تولدم و یادم افتاد که امسال از معدود سالهایی بود که روزشماره نکردم برای تولدم... هیجانی هم ندارم انگار! عین یه وظیفه طی دو روز ایمیل نوشتم و به شصت تا آدم زدم و دعوتشون کردم خونه ام واسه تولد. همین. سر تا تهش همین...
اگه بزرگ شدن اینه، متنفرم ازش! 
مـ  تـ  نـ  فـ  ر
*
از چهارشنبه سه هفته گذشته:
فقط تو اربانا میشه حس واقعی دیدن باله روسی رو داشته باشی... تو برف و سرمای شدید، پیاده قدم زدن... دوستیهای خشک. تاریکی‌های روشن...
تنها چیزی که از جدیت ماجرا کم میکنه و یادم میندازه آمریکام، وقتیه که آدمهای دور و بر و خودم رو تو شلوار جین میبینم... وقتی پاهایم رو روی صندلی خالی جلویی، وسط اجرا دراز میکنم و وقتی پراتیک بغلم وسط اجرا خر و پف میکنه... و وقتی یادم میاد ایرانی ام که شالگردن نارنجی مامان دور گردنمه و گرم نگهم میداره...
چقدر محتاجم به این گرما...
مویه برای یک غزل...
برای یک روح مرده...
برای یک مسافر سرگردان...


*
تمام.
یک قطره اشک خشک شده.
تمام.

No comments:

Post a Comment