Thursday, February 7, 2013

شیشه پنجره را باران شست...

وسط چهارراه ایستاده‌ام. درونم انقلابم است و بیرونم آرام... نم نم میبارند... چشمان بسته‌ام و آسمان ابری... روزست انگار اما تاریک... ابر گرفته آسمان را...چشمانم بسته است و پوستم حساس... دستانم باز... دانه دانه نوازشهای ناگهانی باران را حس میکنم... پوستم میسوزد از این محبت... 
صادقانه باشم با خودم، میدانم در وجودم چیزی دارم که با چنگ و دندان حفظش کرده ام... گرگ درنده‌ای بوده ام که خودم را هم دریده‌ام تا درونم محفوظ بماند... یک ترس... یک ترس سیاه... ترس از سکوت... ترس از تنهایی... یک ترس مقدس! گذاشته ام آرامش نداشته باشم تا با این ترس مواجه نشوم... گذاشته ام سلامتم را بجود و با او مواجه نشوم... گذاشته‌ام شلوغ و پرحرف و دیوانه باشم تا صدای سکوتش دیوانه‌ام نکند... گذاشته‌ام نقابم رشد کنم تا خودم را یک جنین رشد نیافته، محفوظ، نگه دارم... بوی گند میدهم و درنده‌ام... از ترسم، میترسم...
میگذارم بریزد... باید بگذارم بریزد... و من وسط چهارراه ایستاده‌ام... چهارراه آزادی و انقلاب... درونم انقلاب است و من آزاد... "آزاد"... با خیال سرخوشی که که به آغوشم میکشد، گرمم میکند، لبخند به روی لبانم میاورد و من با دست باز... وسط چهارراه ایستاده‌ام. 
میگذارم ببارد... پاچه شلوارم خیس میشود... چشمانم بسته است و خیسی را میبینم... از پایین... به بالا... به بالاتر... و منی که سکوت بلد نیستم... وسط چهارراه ایستاده‌ام... پر از فریاد سکوت... تا شاید بریزد... و شلوارم خیس است... تنم خیس است... باران میبارد... باران زیاد میبارد... و میگذرام ببارد...

چشمانم بسته است. باران میبارد. رگبار میبارد. درونم آرام است و بیرون انقلاب است...
و من لبخند به لب، دستان باز، وسط چهارراه ایستاده ام. ایستاده ام، و تمرین سکوت میکنم.



No comments:

Post a Comment