Friday, December 28, 2012

عشق‌لرزه

 رسیدم پیتزبورگ....
زیاد دیدم... زیاد خوندم... زیاد فکر کردم... زیاد هم خوابیدم...
دیدم که آسمون میتونه توی تاریکی شب، بنفش بشه... میتونه دلش رو با رنگ موی من هماهنگ کنه، اما بارشش رو توی دل خودش نگه داره...
دیدم میتونم تو کسری از ثانیه بزنم زیر خودم و حرف خودم...
خوندم:
زن ها تا وقتی عاشق نشده اند بهترین روانکاوها هستند ولی وقتی عاشق میشوند تبدیل میشن به بهترین بیماران روانی ..! ~ طلسم شده - آلفرد هیچکاک
فکر میکنم عجب استعداد غریبی دارم در روانی شدن و روانی کردن... 
و خوندم:
برای اینکه خودتان را از بین ببرید، باید یک روح پیچیده و اسرارآمیز داشته باشید. هرچه سطحی تر باشید بیشتر در امان هستید ... ~ عروس بیوه - جویس کرول اتس
و فکر میکنم به "Pre Mature"... چرا من اینقدر راحت خودم رو اذیت میکنم؟

و باز خوندم:
وقتي چمدانش را به قصد رفتن بست،
نگفتم : عزيزم ، اين كار را نكن.
نگفتم : برگرد
و يك بار ديگر به من فرصت بده.
وقتي پرسيد دوستش دارم يا نه،
رويم را برگرداندم.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم، مي شنوم.
نگفتم : عزيزم متأسفم،
چون من هم مقّصر بودم.
نگفتم : اختلاف ها را كنار بگذاريم،
چون تمام آنچه مي خواهيم عشق و وفاداری و مهلت است.
گفتم : اگر راهت را انتخاب كرده ای،
من آن را سد نخواهم كرد.
حالا او رفته
و من
تمام چيزهايي را كه نگفتم، مي شنوم.
او را در آغوش نگرفتم و اشك هايش را پاك نكردم
نگفتم: اگر تو نباشي زندگي ام بي معني خواهد بود.
فكر مي كردم از تمامي آن بازي ها خلاص خواهم شد.
اما حالا، تنها كاري كه مي كنم
گوش دادن به چيزهايي است كه نگفتم.
نگفتم :باراني ات را درآر...
قهوه درست مي كنم و با هم حرف مي زنيم.
نگفتم :جاده بيرون خانه
طولاني و خلوت و بي انتهاست.
گفتم : خدانگهدار، موفق باشي، خدا به همراهت.
او رفت
و مرا تنها گذاشت
تا با تمام چيزهايي كه نگفتم، زندگي كنم.
~ شل سیلور استاین
و فکر میکنم چقدر شل رو نمیفهمیدم وقتی دبیرستان بودم و بچه ها تکرارش میکردند... و چقدر تازه امروز میفهممش. وقتی مادرها کتابش رو فقط برای بچه های رده سنی الف میخرند و بس...
و فکر میکنم چقدر "برداشت" مهم است اگر "برداشت" باشد...

و فکر میکنم چقدر رستوران یونانی میتواند مهم باشد...

و فکر میکنم چقدر ابلهم! و چقدر این بلاهت رو دوست دارم، هرچند زیاد، خیلی زیاد سبب تحقیرم میشود... عادت ندارم از درون خودم، سرطان خودم بشوم...
من به این زندگی عادت ندارم... عشقه‌ام میشود... خفه‌ام میکند... میمیراندم...

و یادم میاید: 
از طوفان که درآمدی دیگر همان آدمی نخواهی بود که به طوفان پا نهادی. معنی طـــوفــــان همین است.
~ کافکا در کرانه - هاروکی موراکامی
و به خودم میگم: "میدانی؟ شاید خوب شد... آش رو شاید دارم زیادی هم میزنم و این بد است... اما جا افتادنش... خوب شد..."

و فکر میکنم... تصمیم همین بود، نه؟ تصمیم این بود که باید رفت... باید به قول آکشیتا space داد... چقدر این دختر ساده، بعضی وقتها حرفهایی میزنه که نمیدونم خودش هم میفهمه چقدر عمق دارن یا نه....
زمانی فرا می رسد كه بايد رفـت حتی اگر جای مــشخص و مطمئنی در انتظارت نباشد! ~ تنسی ویلیامز
و خب آمده‌ام. با یک ساک بزگ. شاید سنگینتر از وزن خودم. آمده‌ام و همراه با تنهایی بهزاد، وقت دارم حسابی تنها باشم...

و فکر میکنم و یادم میاید که هروقت مامان کلی حرص میخورد -سر چیزهایی که به نظرم ارزشی نداشت اما اون رو کلی ناراحت میکرد- توی دل خودم این رو به خودم یادآوری میکردم که:
البته که دوستت دارم احمق جان . ولی آزارت می دهم. دلیلش هم صاف و ساده این است که دوستت دارم . این را می فهمی؟ آدم کسانی را که به آنها بی تفاوت است آزار نمی دهد...! ~ قهرمانان و گورها - ارنستو ساباتو
امروز شک کرده‌ام... داستانهای کودکی شاید برای کودکی بوده‌اند و بس... همیشه مامان و بابا وقتی از دستم عصبانی میشدند بهم میگفتند "اون همه داستان و قصه و کتاب خوندی، چیزی بهت یاد ندادند که چطور رفتار کنی؟..." فکر کنم داده‌اند... و فکر کنم باید فراموششان کنم... چیزهای خوبی یاد نگرفته‌ام...

اشکهایم رودخانه نشده‌اند... اشکهایم چراغهایی شده‌اند که رودخانه را میشورد و میبرد...
دلم برای اتاق آبی و زردم تنگ شده... برای فرش رنگی، کمدهای رنگی و اون کوسنهای رنگی... برای خرس مهربونی که شبها توی بغلم میخوابید... دلم برای رنگهای زرد و آبی اتاقم خیلی وقته تنگ شده... لااقل یک رنگ بودند...
- مگر الان یک رنگ نیستند؟
- چرا... اما دلتنگی است دیگر... کور میشود! نمیبیند دیگر...


زمان آدم‌ها را دگرگون می‌کند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه می‌دارد. هیچ چیزی دردناکتر از این تضاد میان دگرگونی آدم‌ها و ثبات خاطره نیست! ~ مارسل پروست - در جستجوي زمان از دست رفته
اه. لعنتی. 
دلم برای کلی از آغوشها تنگ شده که دیگه برای من گشوده نیستند.... برای نعیم اورازانی، آیلا، سارا، پگاه، کاوه، عباس ترکاشوند، سالومه... حتی مریم... حتی هاله...
و فکر میکنم کی گفته دوستی زمان ندارد؟ حتی اگه با خودم مهربان باشم و نخواهم بگویم که تاریخ مصرف دارد....
به خودم و دوستهام و زمان و مکان بد کرده‌ام...
فرق بزرگيست ميان كسى كه تنها مانده و كسى كه تنهايى را انتخاب كرده است! ~ گابریل گارسیا مارکز
و فکر میکنم... و خودم رو راضی میکنم که آدمها حق دارند... و من بیشتر حق دارم که همینطور که هستم دوست داشته شوم. نه بیشتر، نه کمتر... لابد اگر بهتراز این بودم همه دوستم داشتند و من میماندم و تنهایی بین یک شلوغی بی‌انتها... 

و میدانم با این همه خواب، خسته ام... و دلم میخواد عاشقانه بنویسم... زیاد... دلم عاشقانه ای میخواد از جنس پوست و لب و شراب... یک تانگوی برهنه!

پینوشت: دلم خوندن کتاب میخواد... نمیدونم چی... شاید "درخت زیبای من"، شاید هم "کوری"... راستش... فرقی هم نمیکند... هیچکدام رو ندارم! حافظ دارم و کتاب درباره پناهنده‌ها...
عجیب هماهنگ با من و حال من و روز من... پناهنده سرگردان... با رگ شیرازی طغیان کرده...
پینوشت خیلی بعد از تحریر: بعضی از "دوستهام" رو "دوست" ندارم...

1 comment: