Monday, August 6, 2012

داستان

1. 
نوشتن تنهایی میخواد.
تنها نیستم.
خوبه.

2. 
از دوری بدم میاد. حسرت گس طعم خوب بعضی آغوشها رو میذاره به دل آدم...
سه ساله که عزیزانی از زندگیم رو به آغوش نکشیدم... بده... عزیزانی که خیلی مهمند... و این آغوش کشیدن هم خیلی مهمه...
ما جماعت کوله به دوش... ما جماعت "دور"...
یاد کوچه و خونه و اتاقی که دیگه مال من نیست... یاد آغوشهایی که دیگه "نگار" نمیشناسه... و خیره به دیوارهایی که میدونم اینها هم مال من نیست...
من از جماعت کوله به دوشم... و من، نگار، عاشق سفر... از سفر، از کوله به دوشی خسته ام...

دلم آغوش سپهر رو به گور میبره...

3. 
روزهای خوشی ندارم. 
سعی میکنم لبخند رو برگردونم به خودم. زوری یا با فراموشی... اما اگه با خودم صادق باشم، روزهای خوشی ندارم...
دیشب دیدن خوشی ناگهانی بچه های ناسا عین یک شک بود برام... که یادم انداخت شادی و خنده جمعی هم هست... باز برگشتم به تئوری خودم... بهم انرژی داد... که شادی مسریه... حتی اگه از اون کله یه قاره و توسط تصاویر بیصدای یک لپتاپ باشه... تو تاریکی...
بخند نگار...

4. 
دیوانگی و سرخوشی مهمه. خیلی مهمه. 
حتی اگه سبکسری و جلف بودن تعبیر بشه.
حتی اگه "زمانـ"ـش نباشه.... که اگه زمان داشت، دیوانگی نبود...

از روزمرگی متنفرم. روانی میشم... جدی روانی میشم... به هم میریزم و نه خودم و نه افسار اخلاقم دستم میمونه... یه سگ هار میشم که فقط برای اینکه پاچه نگیره، باید به دهنش چسب بزنم... ساکتش کنم...
و اجبار به روزمرگی... اجبار به چیزی که نیستم... 
اجبار به عادی بودن... دختر خوب و نمونه بودن... بیصدا و آواز و بی حواسپرتی بودن... اجبار به همه چیزهای خوب دنیا بودن... که مسلماً شدنیه.... اما... روانیم میکنه!
روزهای خوشی ندارم.

5. 
از کوچیکی اتاقم بدم میاد. 
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از تحصیل بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از خوابیدن بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از پیاده‌روی تنها بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از گفتگو بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از تلفنی حرف زدن بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از گشت و گذار با دوستهام بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.
از داریوش بدم میاد.
یعنی خوشم میومد. اما بدم میاد الان.

و این داستان ادامه نداشته باشه بهتره...

بعد-نوشت:
6.
رفتم دست به آب!!! تنها "خلوت" خونه ام! و یادم امد در خلوت قبلی، قرار این پست رو با خودم گذاشتم... که از اریک امانوئل اشمیت بگم...
که داستان کم میخونم... چون میخوام داستان وقت داشته باشه نگار رو هضم کنه. نگار هم وقت داشته باشه کلمات رو... اشمیت اما من رو با خودش میبره و میبره... و اشتباه میکنم پا به پاش میرم...
"خرده جنایتهای زن و شوهری"... دوستش دارم! وحشی درونم رو آزاد کرده و نوشته این بشر... آدم کشی دوست دارم!!!
"عشق لرزه"... انگار که خودمم... که فقط میخونمش تا مطمئن بشم خودم نیستم! همون بهتر که نیستم!
اما وقتی به "یه روز قشنگ بارانی" رسیدم...
پوووووف..... باید به خودم وقت میدادم این داستان کوتاه رو چند هفته ای نشخوار کنم!
نمیکنم که... عجولم!
و با "غریبه"، خودم و بداخلاقیهای خودم رو ویران کردم... بداخلاقیهایی که داشت با روز قشنگ بارانی میمرد...

باید به خودم وقت بدم... برای بلعیدن کتاب، کلمات، تصورات... باید به خودم وقت بدم!
باید به خودم وقت بدم که روزهارو قشنگ ببینم... روزهای قشنگ بارانی... که نگار درونم نه فقط به زندان بره... که کشته بشه!

1 comment:

  1. سلام نگار جان، امیدورام حالت خوب باشه.
    نوشته ات رو خوندم و خیلی لذت بردم، چون که حس می کنم خیلی شرایط مشابهی داریم. یه کم ایالتهایی که زندگی می کنیم از هم دوره، ولی خوشحال می شم بتونم باهات آشنا بشم. mort2016@yahoo.com

    ReplyDelete