Thursday, October 2, 2008

October 02, 2008


هو.
خرده جنايت هاي زن و شوهري. اريک امانوئل اشميت. تئاتر قشنگي بود. نيکي کريمي و فروتن جذابتر و واقعي ترش کرده بودند....
اعصابم خورده.... نمي دونم چه جوري مي شه که (شايد بيشتر از قبل) يک لحظه خيلي شادم و يک لحظه بار غم دنيارو حس مي کنم. يک لحظه پر از غرورم و يک لحظه شکسته تر از هر الکلي توي دنيا... چم شده؟؟ اجساساتم به بادي بنده، به بادي که نمي دونم از کجا مي آد. مثل آدم بزرگهاي کتاب شازده کوچولو شدم. شايد هم مثل بچه هام. آخه احساساتم به باد مي مونه... نمي دونم. هيچي يادم نمي آد....
لياقت خيلي چيزهارو که ندارم، دارم. اما لياقت خيلي چيزها که دارم رو ندارم! نمي دونم چرا خيلي وقت ها نمي تونم خودم رو ببخشم.
از GRE متنفرم.
پست دوميه که توي اين 24ساعت مي ذارم. دلم حرف زدن مي خواد.
پي نوشت: دلم مي خواد آدم بکشم