Thursday, August 24, 2017

Wild at Heart

هرچقدر کنسرت و سمفونی تنها رفتن رو میپسندم، سینما تنها رفتن، برام شدید غیر دلنشین بوده... اما خب، مگه میشه فیلم لینچ رو پرده باشه و نرفت؟ نمیشه.

بعد میای، پره از صندلی های خالی و چند نفری که از خلوت استفاده میکنند و بلند بلند حرف میزنن تا فیلم شروع شه... ادمهایی که وسط هفته، اون هم دیروقت، میان فیلم لینچ، آدمهای "معمولی" نیستن. دیدن زدن آدمها هم، به خودی خود جذابه. چه برسه به دید زدن آدمهای غیر معمولی... نمیخوای فضولی کنی، شاید هم بخوای، اما مستمع آزادی به هرحال...

میبینی و میشنوی.
زوجهای queer که میان و "اتفاقی" آشنا میبینن. ربطی به بزرگ و کوچیک بودن شهر نداره. جامعه اقلیتها، همیشه کوچیکه و تو جمع های غیرمعمولی، هم پایه هات رو پیدا کردن، عجیب نیست...
چندتا پیرمرد و پیرزن غیرمعمولی که تنها اومدن دیوانه های معتاد به سکس لینچ رو، دیروقت دید بزنن... خیلی دوست دارم بدونم به ساعتهای تاریک و تنهای شب، خودارضایی میکنن یا نه... همونهایی که میان و به جا و نا به جا، وسط فیلم قهقهه میزنن. بیربط به متن، صداشون رو تا جایی که حنجره اجازه میده، بلند میکنند و قهقهه رو میپاشن به متن فیلم... حضورشون رو انگار جار میزنن تا شاید دقیقه ای به زنده موندنشون اضافه شه...
چندتا زن و مرد تنها، مثل من... که چشمهاشون پر از داستانه... گوشهاشون بسته. اومدن بدنبال چیزی که نمیدونن چیه. چشمهاشون دو دو میزنه. گردنشون میچرخه و میگرده... دستهاشون با هرچی دم دست باشه بازی میکنه.... کلید، کیف پول، پاپکورن...
جوونکهایی که با هم اومدن و حس ماجراجوهای وحشی ای رو دارن که با دیروقت فیلم دیدن، قراره حس استقلال و آزادی و cool بودنشون رو ارضا کنه و یا به هوای لینچ اومدن تا توی خودشون این باور رو تقویت کنند که روشنفکرند، باسوادند و خاص بودنشون رو دنیا درک نمیکنه...

بوی آبجو که همیشه تو این سینمای نقلی هست. و بوی وید که شاید سوغات لینچ ئه، اینبار...

ولی از همه عجیب تر، برام دو تا زوجی هستن که بچه های نوجوانشون رو آوردن... به چی فکر میکنن؟ بچه ها به چی فکر میکنن؟ چرا باید بچه ده-پونزده ساله، این وقت شب آخرهای یه تابستون داغ، تو سینما، چنین فضایی رو درک کنه؟ از سر قضاوت نمیگم... سؤال صرف ئه.
جاهای مختلف دنیا، برای اینکه بچه ها از کلمه "لخت" درک و برداشت داشته باشن، قوانین و قواعد هست. ریز و درشت و کوتاه و طولانی و کشدار. بچه هایی که کم دیدن و شنیدن و بچگی، به مفهوم چشم وگوش بسته بودن، کردن، کم ندیدم. بچه هایی که تو خانواده های پخش و پلا بزرگ شدن و خیلی چیزها رو، خیلی زود و برنامه ریزی نشده، دیدن، همچنین.
اما بچه ای که مثلا تو ده سالگی، نیمفومانیاک دیده باشه، از نزدیک ندیدم. کسی که درکش از هنر، بدن انسان، سکس و خیلی چیزهای دیگه، از اون سن کم، جهت دار میشه...
مرز بین آگاهی دادن و تجاوز کجاست واقعا؟
نمیدونم.
و خیلی دوست داشتم میشد و با این دو بچه، ده سال دیگه، حرف میزدم...

دنیای ترسناکیه. و دید زدن آدمها، جالب.

No comments:

Post a Comment