Wednesday, April 22, 2015

دیدم که نمیشود که بشود...

سر کارم...
و شش ماه شده...
و راه نداشت که ننویسم... پس مینویسم. و کار میکنم. همزمان.
که اگر نه، کار آدم را میکشد. به آرامی. هرچقدر هم که دوستش داشته باشی...

و من‌ام. زنی با دو گرگ در چشمانم......
زنده‌ام. هشیار. فقط گرگها کمی خوابشان میاید... باید مراقبشان باشم. مراقب خورد و خوراکشان...
که اگر نه، خودم را میخورند. زنده زنده.
نه،
باید مراقبشان باشم. هرچقدر هم که مرز تحویل پروژه نزدیک باشم....

No comments:

Post a Comment