Monday, August 19, 2013

مرز

چهار سال پیش، 14 آگوست که به آمریکا اومدم، خودم رو آماده کرده بودم که سالها، شاید کم کمش یک دهه، نتونم از این کشور بیام بیرون...
به خودم یاد دادم که این کشور جدید رو دوست داشته باشم، بهش عادت کنم و حتی زندگی کردن بیرون اون رو نتونم تصور کنم... اما یاد هم گرفتم که این کشور رو یک زندان ببینم. یک زندان به عظمت یک قاره....
امروز، بعد از چهار سال، شاید کمتر از یک ماه مونده به چهارسال، دارم از مرزهاش رد میشم... مرز میشکونم... و مرز بیشتر درک میکنم. بیشتر از اینکه این پاریس رفتن ناگهانی باورم نشه، تمام صحنه هایی که پاسپورت و گرین کارد رو نشون بازرس میدادم برای گرفتن کارت پرواز باورم نمیشد... میتونستم کارت رو از دستگاه بگیرم اما میخواستم یک آدم جلوم باشه... انگار زنده بودن کسی که بهم کارت رو میده این ترک کردن زندان رو واسم واقعیتر میکنه... و تمام مدت و تا لحظه آخر منتظر بودم یه جایی یه مشکلی پیش بیاد...
*
اولین چیزی که یاد گرفتم تو این سفر، درباره آمازون بود. لبخندی که درک نکرده بودم...
*
روند پرواز بین المللی یادم رفته بود... از صفهای دراز کنترل پاسپورت بگیر تا غذای مجانی و فیلم دیدنهای تو هواپیما!!!
*
First impression: French physical territory is much smaller than Americans. They stand much closer yo you and I don't use to it anymore!
Once again I am scared to go back Iran...
*
فرودگاه قراضه :)) قسمت گرفتن ساکها من رو کشته بود!

** این پست قرار بود کامل بشه و نشد... امروز، 17 آوریل 2014 کشفش کردم و همونطور که هست پستش میکنم...

No comments:

Post a Comment