Monday, October 10, 2011

جاسمین قصه ما

دیوانه ام و می بالم به این دیوانگی....
ماکتم رو ساختم. Xinran Ren ازم عکس گرفت و ادیت کرد و شد این:
اون شب تو استودیو دو ساعت خوابیدم. اون پشتم یه مبل بود، لوله شدم توش و همونجا خوابم برد... دو ساعت... و هنوز چشمهام برق می زنن! می بینی؟ برقشون رو می بینی؟ خنده ام رو می بینی؟ نگاه دوباره به این عکس یادم می اندازه که شادابم... خسته اما شاداب...
زیر عکس که آپ کرده بود نوشته: Negar Esfahani the crazy fashion designer. :)) ماجرا از اونجا می آد که همه تو استودیو با چوب و اینها کار می کردن، اما خب من کارهای چوبی ام رو از قبل انجام داده بودم بساط قیچی و پارچه ام پهن بود به بریدن... دخترکهای چینی صدام می کردن فشن دیزاینر... 

اون وقت خودم خنده ام می گرفت که مامان بزرگ آدم استاد خیاطی باشه، مامان آدم "با دست"هاش معروف باشه، اون وقت نزدیک 7-8 ساعت این پارچه بریدن ها واسه آدم وقت بگیره!!! واقعاً که بی استعدادم!!!

چقدر هم که این مکت ساختن به من چسبید!!! یعنی پروژه خنده ای بود... وقتی یه کار گروهی داری، درجه دوست یابی ات هم بیشتر می شه... الان با Akshata و Neha کلی سر Site Engineering رفیقم. با Phil سر استودیو و Ann و Maria و بقیه بچه ها هم... کلاً زندگی ام خوبه! چشمهام برق می زنه!

دو شب جمعه و شنبه آکشیتا خونه ام خوابید... دوست دارم! این که خونه ام پاتوق باشه رو دوست دارم. الان نیست! اما دوست دارم که باشه... همیشه دوست داشتم... و یادم می اندازه که مامان و بابا تو سن من، خونه شون پاتوق بود...

با آکشیتا رو پروژه کار می کردیم. این دختر چقدر با مسئولیته زیادی! گفت یه وقت آزاد پیدا کنم، می آم برات هم آشپزی می کنم، هم خونه ات رو آماده می کنیم که مامانت می خواد بیاد! فکر کن!!! حالا هی بگین هندی ها دردسرند و پیف پیف بو می دن! (این یکی آخری خیلی هم بیراه نیست! اما غذاهاشونه که بو می ده، نه خودشون!)
نیها دو بار برام آشپزی کرده تو همین دو هفته گذشته! غذا اولی محشر بود! اما دومی... خب خوب بود! اما من غذای تند دوست ندارم خب!!! :P تازه کلی بهم می خندیدن که غذارو چون تو بودی، تند نکردیم!!!
حرف زدن با فیل عمیقاً برام لذت بخشه! این که دو طرفه هوای هم رو تو چیزهایی که لازم داریم، داریم، خیلی برام آرامبخشه... کلی همیشه حواسش بهمه که غذای سالم بخورم یا خوب بخوابم یا کلاً احوالاتم خوب باشه... از اون ور من تو نرم افزارها و ماکت ساختن و عکس گرفتن و این خرت و پرتها کمکش می کنم...
حرف زدن های گاه به گاه با ان و ماریا هم خوبه. اینکه دنیایی اون بیرون تو ذهن آدمهای دیگه هست... که من رو بهش راهی هست... خوبه خوبه...

خوبه! خوبه! زندگی خوبه!
حتی اگه دوبار دستم رو بسوزونم (یه بار با اتوی مو، یه بار با چوب داغ از سمباده ) و یه بار هم دستم رو ناجور کنار رگم ببرم و باندپیچی اش کنم!!! (هاها! اینهارو هم گفتم که خوانندگان گرامی نگران شن و دلشون برام بسوزه و خودم رو لوس کرده باشم!)
*
گاندی!
چرا ما فکر می کنیم گاندی آدم خوبی بوده؟ 
آکشیتا گفت "کار کار انگلیس هاست"! باورم نمی شد... هنوز هم نمی شه! باورم نمی شه که مردم هند گاندی رو دوست نداشته باشن! باورم نمی شه که سالروز مرگ گاندی تو بمبئی، جشن می گیرن! باورم نمی شه که ماها تو جنبش سبز اسم کسی رو مدام بالا می گیریم، که هندی ها به عنوان یه آدم مکار می شناسنش!
آکشیتا می گه، گاندی یه نفر بود! همه نبود! هیچکی نبود! خیلی ها برای آزادی جنگیدند... خیلی ها جن دادند... کلاً برای به دست آوردن آزادی باید بها داد، باید خون داد... گاندی هیچکار نکرد، فقط اسم اونهایی که مردند رو دزدید... می گه سه تا نوجوان مبارز، قهرمان های ما بودند، نه گاندی! که گاندی پشت درهای پسته، به جای اینکه درخواست آزادی اونهارو بکنه، در واقع به انگلیسی ها در زودتر اعدام کردنشون کمک کرد... آکشیتا می گه به خاطر گاندی بود که جواهر لعل نهرو ای به وجود اومد... که هند و پاکستان جدا شدند... که کشمیر داغونه، افتضاحه... که اگه تو کشمیر بفهمند هندو هستی، با تیر خلاصت می کنند، که حق داشتن ملک نداری... آکشیتا از گاندی و نهرو متنفره... برام عجیب بود... هنوز درکم نمی گنجه....
آکشیتا یه نفره و هند امروز بزرگترین دموکراسی دنیاست... اما من باید خیلی بیشتر از اینحرفها بخونم و بدونم...

*
بچه ها می گن شبیه Jasmine توی  Aladdin ئم... شاید ظاهری... اما روحم Pocahontas ئه... هنوز و امیدوارم همیشه...
*
مامان، بهزاد، بابا می آن... خوشحالم!... عمیق... زیاد....



1 comment: