Thursday, August 25, 2011

و ما هفته اول را اینگونه دیدیم: بهار سالی که نکوست

امیدوارم ماجرای زندگی فعلی ام، تمثیلِ مثلِ "سالی که نکوست از بهارش پیداست" باشه، تا "جوجه رو آخر پاییز می شمارن".
یه اکیپ ایرانی دور و برمن که آخر هفته ها می بینمشون. کلی اهل عشق و صفا و دمشون هم بسی گرم!!!
از بچه های دانشکده، با Beth کلی گرم شدم! تقریباً همه کلاسهامون با همیم، غیر از "Site Engineering" که من چون یه ترم زودتر فارغ می شم، از اون زودتر دارم این کلاس رو.
بین کلاس ها، مثل همه بچه معماری های دیگه، اصل ماجرا استودیو ئه، که میزهامون پشت به پشت همه. من رو به پنجره، اون رو به کلاس...یه کلاس که 16-14 تا میز استودیو توشه... کلاً برعکس اکثر دانشکده های معماری که دیدم، ماها استودیوهامون حالت کلاس داره. چندتا دونه استودیو بیشتر نیست که بی در و پیکرند، همراه با هوارتا میز از این سر به اون سر، بقیه از جمله استودیوی ما حالت یه اتاق بزرگ دارن که حس خونگی بودن بهم می ده. حس غریب نبودن. در و پیکرش چقت و بست داره و غیر از "خودامون" کسی سرش رو نمی اندازه تا بیاد توش! کف کلاسمون موکته... دوست دارم. وسطش تلویزیون هوار اینچ و یه دست مبل و بغلش هم چوبلباسی و یخچال و مایکروفر و... جام رو دوست دارم. هنوز که طراحی شروع نشده، اما موقع فکر کردن، از پنجره بیرون رو دید زدن، همیشه آرومم کرده. کلاً طبیعت و آدمهای درگیر توی زندگی شخصیشون که می رن و می آن، بهم یادآوری می کنن که زنده ام. که می شه زنده بود. هر از گاهی رد شن یه بچه سیاه پوست که توپ بسکت همراهشه، یادم می اندازه که ورزشگاه نزدیکه . برای عوض شدن روحیه ام هم که شده باید سر بزنم... دخترک ها که رد می شن و هرهر و کرکر می خندن، انگار بگیر که خنده واگیر داشته باشه، بهم منتقل می شه... وقتی یکی با ریتم هدفون گوشش، بالا و پایین می پره و راه می ره، یادم می اندازه که موج زندگی می تونه از دوتا سیم هم رد شه و به آدم برسه... خوبه. پنجره خیلی خوبه. داشتن یه کادر باز تو زندگی خیلی خوبه.
تا حالا کلاسمون...
(همچین می گم تاحالا انگار چند ماه گذشته!!! تا این لحظه یک هفته رو هم تموم نکردیم و فقط دو جلسه کلاس داشتیم.) جلسه اول دوتا استاد اومدن، هرکدوم برنامه هاشون رو خلاصه گفتن و ماها هم انتخاب کردیم که بریم سراغ کدوم. اون یکی استاده به نظر آسونگیر تر می آد. یه کلاس طراحی معمولی. یه سایت جنوب همین شهر کوچولوی خودمون که به health و ecology توجه کنن و تمام. خود استاده مهربون به نظر می اومد و با سواد. Environmental Psychology خونده. عشق من. به گمونم بعداً هم باهاش کلاس داشته باشم. از اون طرف، این کلاس که من تصمیم گرفتم بیام توش، شدیداً پرکار خواهد بود! همین هفته اولی، شیره مون رو کشیده! خدا به داد بعدش برسه! یه کلاس تقریباً مشترک با بچه معماری هاست...  خلاصه ماجرا می شه یه پروژه بزرگ که قراره هردو گروه با هم ببریم جلو. یه چیزی می شه تو مایه های urban landscape و این حرفها... خود استادها بهش می گن Studio mmmm که اشاره داره به چندتا m که ماها روش کار می کنیم...یعنی اساس کارمون می شن. تا جایی که یادمه اینها بودن: Megaforms, Megastructures, Mats, Mountains, Malls, Mutants, Monsters, Malapropos. اگه به نظرتون چرت و پرت و بی ربط می آد، اصلاً مشکلی نداره! چون به نظر من هم همونه :)) هنری ایم دیگه! :))

فعلاً بهمون reading می دن و طبق معمول که من تو کلاسهای discussion شوغ پلوغ می کنم، کلاس رو کمی تا قسمتی بردم روی هوا!!! این بار بحث رو کشوندم به پیست اسکی مال امارات. از دید شماها چیه؟ معماری منظر؟ یا معماری؟ بچه ها و استادها، با استناد به یکی از مقاله هایی که خوندیم، می گفتن معماری منظره! من یک کاره می گفتم نچ! خلاصه حرفم هم این بود که از من نخواین، معماری منظر براتون تعریف کنم، اما یه فضای لنداسکیپ، خودش خودش رو معرفی می کنه و به آدم حس می ده! اما این فضا، با وجود شیشه های دور و برش و آدمهایی که با تاپ و شلوارک بیرون می بینی که راه می رن یا دماغشون رو به شیشه چسبوندن و نگاهت می کنن، هرچقدر هم که برف بیاد و سرد باشه، برای من لندسکیپ نیست. بچه ها گفتن، شاید تو منظر رو برای خودت طوری تعریف کردی که همراه شده با طبیعی بودن! یا حداقل همراه با طبیعت بودن. واسه همین چون حس می کنی این پیست خیلی مصنوعیه،  چنین باوری داری که این فضا کلاً لندسکیپ/منظر نیست. (قبلش یه بحث اساسی سر طبیعی و مصنوعی داشتیم... این که شاید دیگه خیلی خیلی کم بشه طبیعتِ طبیعی پیدا کرد. مقاله هه که خونده بودیم، یه جمله داشت: "Nature is no longer Natural"... کلی سر این موضوع حرف زدیم) یکی مثال آورد از romantic garden ها که طبیعت شکل و فرم داده شده و مصنوعی (artificial) ئه. می خواست بگه که حالا اینپیست، مثال خیلی غلو شده تری ئه، از همون. یکی دیگه جواب داد آخه very artificial natural landscape (منظر طبیعی خیلی مصنوعی) که شماها هی می گین که خودش سرشار از تناقضه. بعد از یه بحث اساسی، من پیشنهاد دادم، چرا بهش نمی گین یک فضای معمارانه؟ یک اتاق معمارانه که توش برف می آد؟ به نسبت یک فضای طراحی منظر که دیوار و سقف داره؟! ملتی رو گیج منگولا کردم! استادها گفتن کلی بحث باحاله، ولی فعلاً بیخیال و بعداً برمی گردیم بهش... 
جدی نظر شماها چیه؟



بچه معماری ها بدک نیستن، اما با این وجود، کلاس دست لندسکیپی هاست. یعنی عملاً من و فیلیپ و یه دختر اروپاییه که اسمش رو یادم نیست در مرحله اول و بعدش هم بت و دو سه تا دیگه از لندسکیپی ها و یکی دوتا معماری ها. به گمونم بیشتر اثر استادمونه. Gale Fulton. از همون اول به نظر سخت گیر می اومد و بچه هایی که حال و حوصه کار نداشتن، راه افتادن سمت اون یکی استاد. کارش درسته. کلی کمک و همراهه، در عین حال شدیداً جدی. جوونه، اما خیلی بیشتر از سنش، باسواده و به نظر اهل عمل می آد. و از حق نگذریم، شدیداً جذابه!!!!! البته اگه کار کشیدن های مداومش به آدم فرصت بده که به این چیزها هم دقت کنیم!!!

تو کلاس های دیگه با پردیس ام. یکی دیگه از بچه ها که تازه از ایران اومده.  همکلاسی ایرانی داشتن اینقده خووووووبه! بگی بخندی، غر بزنی...  بعد از دو سال همکلاسی ایرانی نداشتن، اکلی می چسبه به آدم! بخصوص اگه مدام تورو یاد سارا افراز بندازه!

پینوشت: سؤال های همیشگی هفته اول دانشگاه: 1. تو ایمیل استاد رو باید چی صدا کنم؟ با اسم کوچیک یا فامیلی و پیشوند پروفسور؟ 2. یعنی الان اوکی ئه که من استاد رو تو فیسبوک اد کنم؟؟؟ 3. دستشویی و کافی شاب و آبخوری و ایستگاه اتبوس کجاست؟ 4. ساعت چنده؟ 
واااااای یک و نیم صبحه!!!! برم سراغ هواااااران کاری که دارم و باید تا 8شت صبح تموم شن!!!!

No comments:

Post a Comment