Saturday, December 22, 2007

Entry for December 22, 2007


هو الحکيم؟!!!
Whatever the words that we heard,
Somehow the meaning is clear,
We’re all on the same ship together, moving on.
From the first time that the life could be heard,
To the last sounds if men on this earth,
The question is always the same,
“Where are we going?”

رسماً تعطيل کردم!! ماجراي افسردگي مزمن نيست! ماجراي تفکر زيادي و ترس مزمن ـِ! همين ديگه: چيکار دارم ميکنم، مي خوام چيکار کنم؟ فايده اين کارايي که مي کنم چيه؟ فايده من چيه؟

يا يه کمي: بقيه دارن چيکار مي کنن؟ آخه چرا اين کارا رو مي کنن؟ مگه عقلشون پاره سنگ برداشته؟ يا مگه من عقلم پاره سنگ برداشته؟ چرا من اين کارا رو نمي کنم؟

مي دوني چقدر وقته از خونه بيرون نرفتم؟ چسمي رو نمي گم ها! ذهني. بصري. نشستم کنج خونه! شايد نشستم تا يه خنگ کور و کچل بياد منو ببره خونش! يا شايد نشستم تا يه دانشگاه خنگ تري پيدا بشه و بياد منو پيدا کنه! (اين يک کنايه خيلي خيلي مستقيمه!) بيان التماسمو بکنن تا برم درس بخونم، بعدشم برم به يه مشت بيچاره تر از خودم درس بدم. اصلاً قراره درس بدم؟ کي گفته؟ برو بابااااااااااااااااااااااااااااا. بي خيال آرزو. واقعيتو بچسب. اگه يکي پيدا مي شه که فقط نوک دماغشو نگاه مي کنه، من کلاً چشمام نمي بينه!

مي دوني چقدر وقته از خونه بيرون نرفتم؟ حتي موضوع طرحمون هم اين ترم مجتمع مسکونيه. يه مشت قوطي کبريت که بايد به نظر بياد بهشته!!! معماري يعني چگونه بهتر خر کنيم!!! يعني به آدمي زاد بگي توي جنگل، بالاي درخت رفتن رو ول کن! تو دريا زير آبي رفتن رو ول کن، نگاه کردن به آسمون کوير رو ول کن! اون وقت بيا برو تو قوطي کبريت من زندگي کن. البته نگران نباش. "ويو" خوبي داره! ...دارم مدام بين قوطي کبريتاي خودم راه مي رم!

ديروز کلي مذقوق بودم. سه چار روز گذشته، ديگه خيلي بهم فشار اومد!!! توي نت دنبال برنامه آينده زندگي ام گشتم. مي دونستم مي خوام برم، به جلو! اما چرا، کجا، کِي، به چه قيمتي، چه جوري؟ مهم تر از همه: واسه چي؟ حالا مي دونم! حداقل 5-6 سال آينده رو. (تو برنامه ريزي هاي من يک سال اين ور-اون ور خيلي فرق نداره!) بالاخره پيداش کردم. واسه خودم جشن گرفتم: اگه بشه، چي مي شه...!! (تو دلم، چون نمي دونم چرا روياهاي من بقيه رو مي خندونه) اون وقت امروز با اعصاب خراب بيدار شدم: اگه نشه چي مي شه؟

همه به کنار، يک چيز ديگه: ملت ما روحيه تحقيق و آداب اون رو ندارن. بلد نيستن. هي به خودم مي گم زوري که نيست، اما هي خودم بيشتر زور مي گم!!! ديگه حوصله نوشتن ندارم. بعد بيشتر حرف مي زنم....

توضيح عکس: هيچي.

پي نوشت: ـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـَـ ! چقدر غر زدم! من خوبم! چيزي نيست! يه کمي ميزان محبت خونم اومده پايين!

پي نوشت دو: مي دونم چرا اين جوري شدم: وقتي تمام گوشه کنار آينده ام رو (تا جايي که خدا اجازه مي ده) کنکاش کردم، ديدم جاي يه چيزي خاليه! خيلي مهم نيست، ولي خيلي مهمه!: يار! همدم! دوست پسر! هر چي مي خواي اسمشو بذار: جنس مذکر! حضورش خيلي دست و پا گيره. يه جورايي: زيادي! اما نبودنشم طبيعي نيست! هست؟ (دارم در مورد حداقل 10 سال آينده حرف مي زنما!) (مرد موفق بدون زن ديدم، اما زن موفق (تو همينشم کمبود داريم) بدون مرد...؟ پرتقال فروش ها راهنمايي کنند!)

پي نوشت سه: يک فيلم معرکه ديدم: John Q پيشنهاد مي کنم حتماً گير بيارين و ببينين! اما نه وقتي آمادگي افسرده شدن دارين!!!

No comments:

Post a Comment